خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سطح رمان از نظر شما؟

  • عالی

    رای: 8 88.9%
  • خوب

    رای: 1 11.1%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • شخصیت مورد علاقه شما؟

    رای: 0 0.0%
  • آیین

    رای: 1 11.1%
  • سوگند

    رای: 1 11.1%
  • مهدی

    رای: 1 11.1%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب الشهدا و الصدیقین
نام اثر: سرنوشت مرا بازی داد
نویسنده: The unborn کاربر انجمن رمان 98 (جناب سرهنگ)
ژانر: پلیسی، عاشقانه، اجتماعی
تایید کننده: Nirvana
ناظر: Empire
زاویه دید: اول شخص/ دانای کل
لوکیشن: ایران/ مشهد
جلد: 1
خلاصه:
مریم و سوگند، مادر و دختری هستند که هر دو بازیچه دست سرنوشت شده اند. سوگند درگیر یک پرونده قتل می شود که سرنوشتش را تغییر می دهد. مریم نیز به همین واسطه گمشده اش را پیدا می کند و...
(به همراهی و کمک سه تن از کارکنان نیروی انتظامی)


جلد دوم این رمان: http://forum.roman98.com/threads/6717/


رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: فاطمه عطایی، SAEEDEH.T، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 12 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع


مقدمه:
اسلحه ات را به سمتم بگیر!
بکش!
بکش مرا؛ مانند مجرمینی که به ناچار کشته ای!
آری، من یک مجرمم.
تنها جرمِ من، عاشقی ست!


رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: فاطمه عطایی، SAEEDEH.T، نگین نوروزی و 9 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
_حاج آقا تو رو به ارواح خاک آقات آروم باش.
-آخه زن، مگه نمیبینی این دختر چی میگه؟!
حاج خانم همانطور که لـ*ـبش را میگزید، گفت:
-خاک به سرم، این دختر جوونه و جاهل؛ خامی کرد؛ شما به بزرگی خودتون ببخشید.
با این حرف هر دو بر روی زمین نشستند و حاج خانم با دیدن سکوت همسرش، با چشم و ابرو مریم را روانه اتاقش می کند. مریم با چشمان اشکی به اتاقش رفت و در کنار قفس طوطی ایستاد.
زمزمه های اعتراض مانندش سکوت اتاق را شکست:
-مگه من چیکار کردم که آقام اینطوری باهام حرف می زنه؟ گنـ*ـاه که نکردم زن یک نظامی شدم. خب دوستش دارم؛ دست خودم که نیست.
ناگهان با بلند شدن صدای پدرش از جا برمی خیزد و از اتاق بیرون می رود. سریع خود را به پدر می رساند:
-بله پدرجان؟
-مریم سریع زنگ بزن به علیرضا بگو مثل قرقی خودت رو برسون اینجا که آقام کارت داره؛ بدو دختر!
مریم با چشمان لرزان خود را به تلفن رساند و شماره کلانتری را گرفت. بعد از دو سه دقیقه انتظار، بالاخره صدای گرم علیرضا در گوشش پیچید:
-الو؟ سلام آقاجان.
-سلام علیرضا، منم مریم.
-سلام مریم، تو اونجا چیکار می کنی؟
با صدایی آهسته جواب علیرضا را داد:
-میای اینجا؟ آقا جانم باهات کار داره.
-الان؟! مریم، خودت که میدونی درگیرم؛ شب میام.
- نه الان بیا؛ خواهش می کنم. آقام خیلی عصبیه.
لبخند کوچکی زد:
-باشه، مرخصی ساعتی می گیرم میام. راستی...
مریم مشتاق به صدای علیرضا گوش سپرد؛ بعد از لحظاتی شنید:
-دوستت دارم
آرام خندید و تلفن را قطع کرد. چشمان مشکی علیرضایش را به یاد آورد و خدا را شکر کرد که او را در کنار خود دارد.
با خجالت پا تند کرد و همانطور که از روبه روی پشتی های قرمز رد می شد و به سمت اتاقش میرفت، گفت:
-علیرضا تا یکی دو ساعت دیگه میاد.
دوباره خندید و در اتاقش را بست. شنید :
-باز اون پسره چی تو گوشت گفته که خنده ات قطع نمیشه مریم؟
با خوشحالی داد زد:
-چیزی نگفت آقاجان .
زمزمه عاشقانه اش با خنده هایش ادغام شد:
-من هم دوستت دارم.

با صدای یا الله علیرضا، نفس عمیقی کشید و به سرعت از اتاق خارج شد. بغضی در گلویش نشست؛ هر چند که خود او را راهی پاسگاه کرد بود؛ اما با قد و بالای رعنایش، دلش برای همسرش تنگ شد. علیرضا با لبخند کلاهش را از سرش برداشت و مریم را به خود نزدیک کرد. حاج آقا با اخم به این صحنه نگاه میکرد؛ استغفرالله هم از زبان حاج خانم نمی افتاد. بعد از دقایقی، همه آنها در کنار هم نشسته و به فنجانهای کوچک چای زل زده بودند. نقش و نگار فنجان های سفید، چشم همه را به خود جلب می کرد؛ رنگ های طلایی و سیاه به آنها زیبایی خاصی می داد. با صدای حاج آقا همه سرها بالا آمد:
-ببین پسر عباس آقا، من اهل مقدمه چینی نیستم؛ سریع میرم سر اصل مطلب. تو پسرِ دوست دوران سربازیم هستی، درست؛ داماد من و شوهر دخترمی، باز هم درست؛ اما نمیتونم بذارم یک نظامی باقی بمونی. جنگ تازه تموم شده و اوضاع کشور چنگی به دل نمی زنه؛ هر دقیقه خبر می رسه که یک نفر رو ترور کردن. من به هیچ وجه راضی نمی شم که دخترم توی چنین شرایطی زندگی کنه.
علیرضا اعتراض کرد :
-آخه چه شرایطی حاج آقا؟!
-تو یک نظامی هستی و شغل پرخطری داری؛ اگه یک دفعه ای تو رو به قتل برسونن، هیچ میدونی چه بلایی سرِ دختر من میاد؟!
-حاج آقا مگه من کی هستم که بخوان من رو ترور کنن؟! من فقط یک گروهبان ساده بیست و هفت ساله ام.
حاج آقا داد زد:
-هر کی می خوای باش؛ اگه می خوای دختر من زن تو بمونه، چاره ای نداری جز اینکه از نظام کناره گیری کنی. در غیر این صورت باید مریم رو طلاق بدی؛ والسلام!
حاج آقا با این حرف همانطور که قلبش را ماساژ می داد، پذیرایی را ترک کرد. حاج خانم هراسان به سمت شوهرش رفت تا او را آرام کند. لحظاتی بعد، با عصبانیتی ظاهری رو به مریم گفت:
-عزیزم، اینقدر به هوای دلتنگی پا نشو بیا این جا. می بینی که پدرت قلبش ناراحته؛ اینقدر آزارش نده دختر. اون به اندازه کافی به خاطر شغل علیرضا ناراحت هست. تو دیگه خون به دل این مرد نکن.
علیرضا با ناراحتی کلاهش را برداشت و بدون هیچ حرفی از خانه بیرون رفت. مریم به چشمان عسلیِ مادرش خیره شد و گفت:
-مامان، یه کاری کن آقاجان از خرِ شیطون پیاده بشه. میدونی که علیرضا چه قدر به شغلش وابسته ست؛ دیدی چقدر ناراحت شد؟
مریم با چشمان قهوه ای اش، مادر را دنبال کرد.
حاج خانم چادرش را روی پشتی انداخت و جواب دخترش را داد:
-خب پدرت حق داره. دوست نداره تو ضربه بخوری؛ بد کرده؟! انشاءالله که درست میشه. حالا پاشو برو خونه ت. شوهرت بیرون منتظره؛ درست نیست دخترم!
مریم به آرامی به اتاق رفت. چادر سیاهش را برداشت و با خداحافظیِ گرمی از خانه خارج شد.
سوار موتور شدند و به طرف خانه حرکت کردند. چرا حاج آقا با شغل علیرضا مخالف بود؟! با اینکه می دانست کسی به یک گروهبان ساده کاری ندارد. هوای پاک و تمیز شهر آنها را در خیالاتشان همراهی می کرد. مریم هنوز آرام اشک می ریخت. با چنین شرطی که از دهان حاج آقا خارج شد، علیرضا تنها می توانست یک چیز را برای خود نگه دارد؛ یا مریم، یا نظام!
با ایستادن موتور، مریم دستانش را بر روی شانه های علیرضا گذاشت و پیاده شد. بلافاصله اکرم خانم به او نزدیک شد و مشغول خوش و بش شدند. خانه علیرضا و مریم در محله باصفایی قرار داشت. درختان بزرگ و سر به فلک کشیده و همچنین مهربانیِ اهل محل این صفا را به محله هدیه داده بود.
مریم سعی میکرد شاد باشد تا شاید علیرضا هم از این حال و هوا بیرون بیاید. با شادی چادرش را از سر کشید و به جالباسی ساده داخل پذیرایی آویزان کرد و بشکن زنان وارد آشپزخانه شد. صدایش را بلند کرد:
-علیرضا میخوام املت درست کنم؛ می خوری؟
صدایی نیامد. ناامید به در آشپزخانه تکیه داد و زمزمه وار همسرش را صدا زد. او هم سرش را بالا آورد و منتظر به مریم نگاه کرد.
ناراحت به او خیره شد:
-علیرضا، خوبی؟
و فقط با جواب نه مواجه شد!
-حالا می خوای چیکار کنی؟
دهانش را به معنای نمی دانم تکان داد و دوباره در لاک تنهایی خود فرو رفت؛ مریم هم بدون حرف به آشپزخانه رفت و شام را آماده کرد.
روبه روی علیرضا ایستاد و با مهربانی گفت:
-شام درست کردم؛ بدو یخ کرد.
او هم از جا بلند شد و به محبت همسرش لبخندی زد. کلاهش را برداشت و روی سر مریم گذاشت و با خستگی جواب داد:
_الان فقط دوست دارم بخوابم؛ یکم ناخوش احوالم.
مریم نگران پرسید:
- چیزیت شده؟ میخوای واسه ت دمنوش درست کنم؟
- نه عزیزم؛ یکم بخوابم خوب میشم.
و سپس با شب بخیر کوتاهی، به اتاق خواب رفت.


رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: فاطمه عطایی، SAEEDEH.T، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 10 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
3
مریم با ترس به سمت در خانه رفت و آن را باز کرد و او را به داخل خانه راهنمایی کرد. علیرضا نیز به استقبال حاج آقا رفت.
در سالنِ خانه را بست:
-راه گم کردید حاج آقا!
-اتفاقاً این دفعه راه رو کاملا درست اومدم. اومدم ببینم انتخابت چی بوده؛ مریم، یا نظام؟
هر دو سرشان را به زیر انداختند؛ علیرضا به خاطر سردرگمی، و مریم هم از ترس این که نکند علیرضا او را از خود دور کند و نظام را ترجیح دهد.
حاج آقا رو به دامادش گفت:
-به جای اینکه سرت رو پایین بندازی، مثل یک مرد حرفت رو بزن.
در جواب شنید:
-حا...حاج آقا، خدا شاهده من نمی تونم چنین انتخابی بکنم؛ واقعاً سخته.
او هم کوبنده پاسخ داد:
-و من هم نمیتونم اجازه بدم که شوهرِ دخترم یک نظامی باشه!
-اما این ناحقیِ پدرجان؛ من می خوام مریم و نظام رو در کنار هم داشته باشم.
حاج آقا بلند شد و قصد رفتن کرد:
-فقط حق انتخاب یک گزینه رو داری؛ درضمن حق و یا ناحق، فرقی نمی کنه. سریع تصمیم خودت رو بگیر.
با رفتن او، اشک های مریم سرازیر شد.
زمزمه کرد:
-آخه چرا داری این کار رو با من می کنی؟!
و دوباره اشک هایش شدت گرفت.
علیرضا با نگاه غمگینش، حاج آقا را تا دَمِ در همراهی کرد.
-یادت نره علیرضا، سریع تصمیم خودت رو بگیر. من روی حرف هام خیلی پایبند هستم؛ در هیچ زمانی زیرشون نمی زنم؛ پس مطمئن باش اگه نظام رو انتخاب کنی، به هر صورتی که شده، باید مریم رو طلاق بدی.
بعد از رفتنش، به در تکیه داد و آن را بست؛ حاج آقا آمد آن ها را بهم ریخت و رفت!
به سرعت وارد خانه شد و به ساعت نگاه کرد؛ امشب شیفت بود. باید هر طور شده تصمیمش را می گرفت؛ تصمیمی که بیشتر شبیه به یک بازیِ دو سر باخت بود.
فکر نمی کرد روزی برسد که بخواهد عشقش را برای همیشه ترک کند.
او به نظام علاقه شدیدی داشت؛ همان طور که برای مریم جانش را می داد؛ اما می دانست اگر نظام را ترک کند، دوباره به آن روی می آورد. دوست نداشت بین او و مریم حکم طلاقی صادر شود؛ دوست نداشت از کار خود استعفا دهد؛ پس بهترین کار گم شدن بود! با خود می گفت نهایت تنبیه مخفی کردن خود، چند روز بازداشت خواهد بود؛ بهتر از آن است که یک عمر مریم و خانواده اش را آزار دهم.
به ساعت نگاه کرد؛ دو نصفِ شب بود. حتما همه کلانتری را برای پیدا کردن علیرضا زیر و رو کرده اند. لباس هایش را در کمال ناراحتی و غم پوشید. تمام وسایلی را که نیاز داشت، در ساک دستیِ سبز رنگی جا داد و به مریم نزدیک شد.
پیشانی مریم را با لـ*ـب هایش آشنا کرد:
-من رو ببخش مریم؛ ببخش که نتونستم تا آخر دنیا باهات بیام؛ ببخش که دوست ندارم آزارت بدم.
برای اینکه سر و صدایش مریم را از خواب بیدار نکند، سریعا از خانه بیرون آمد. اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
با صدای بلند و رسایی گفت :
-خداحافظ شریک زندگیم!
سرگردان بود؛ نمی دانست به کجا برود؛ به کدام سو برود که از دست این دنیای نامرد راحت باشد؟! فقط میدانست باید بدود؛ فقط می دانست باید فرار کند؛ فرار کند و فرار کند.


رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: فاطمه عطایی، SAEEDEH.T، نگین نوروزی و 9 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
4
بیست و شش سال بعد_اسفند سال 1395
سوگند
مبل های قهوه ای رنگ، در آینه نمایان شده بودن و زیباییشون رو به رخم میکشیدن. لبخندی روی لبهای صورتی رنگم نشست. با چشم های سیاهم دنبال مامان می گشتم. به قاب آینه که طرحِ چوب بود، تکیه کردم و صداش زدم:
-مامان، بدو که دیرمون شد.
-اومدم دخترم.
با دیدنش لبخندی زدم. چادرش رو مرتب کرد و دستی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SAEEDEH.T، Mari71، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 10 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
5
سوار ماشین نیروی انتظامی شدیم و حرکت کردیم. یه خانم کنارم نشسته بود؛ هر چی بهش می گفتم مرتکب چه جرمی شدم هیچ جوابی جز سکوت بهم نمی داد! وقتی رسیدیم، به سرعت از ماشین پیاده شدم و صدام رو توی سرم انداختم:
-معلوم هست واسه چی من رو به اینجا آوردید؟!
ستوان صداقت اخمی کرد:
-خانم محترم، شما حق ندارید در حوزه نیروی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SAEEDEH.T، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، نگین نوروزی و 8 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
6
به تقویم نگاه کردم؛ سوم فروردین 1396
لبخندی روی لـ*ـبم نشست. روپوش سفیدم رو درآوردم و لباس خودم رو پوشیدم. شالم رو مرتب کردم و با دو تا از دوستام از بیمارستان خارج شدیم. وسط راه، سر جام ایستادم. ستوان صداقت اینجا چیکار می کرد؟! آدرس محل کار من رو از کجا داشت؟ صدای دوستام آتش درونم رو شعله ورتر کرد.
-این دیگه کیه سوگند؟
-ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SAEEDEH.T، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، نگین نوروزی و 8 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
7
آیین
پشت سر هم تیراندازی میکردم؛ همه تیرها هم به هدف می خورد. دستی روی شونه ام نشست و به دنبالش صدای مهدی به گوشم خورد:
-آیین، الحق که نظیر نداری!
با لبخند جوابش رو دادم:
-ولی تو برعکس من نظیر زیاد داری!
خندید و گفت :
-راستی، این متهم جدیده باهات کار داره.
ابروهای سیاهم رو انداختم بالا که ادامه داد:
-قاتل سرگرد مهدوی رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SAEEDEH.T، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، نگین نوروزی و 8 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
8
سوگند
صداها توی ذهنم إکو می شد؛ همه عوامل باند فرعی PF دستگیر شده بودن؛ فقط تو مونده بودی که سردسته گروه اصلی بودی! شهید زیاد داده بودیم؛ ولی اگه تو رو پیدا نمی کردیم، انگار کاری نکرده بودیم. فکر نمی کردم به همین راحتی گیرت بندازم.
نالیدم:
-این امکان نداره؛ نه!
اما خانمی که مسئول بردن من به بازداشتگاهِ زنانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SAEEDEH.T، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، نگین نوروزی و 7 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
9
[HIDE-THANKS]
صدای خر و پف خانم های دیگه روی اعصابم بود. آخه من نمیدونم ساعت ده صبح چه وقتِ خوابه؟
ناگهان پنجره کوچیک بازداشتگاه باز شد و بلافاصله صدایی اومد:
-سوگند زمانی، ملاقاتی داری!
با شنیدن این صدا بغض کردم. اصلا باورم نمی شد دیالوگ ها و صحنه هایی که بارها و بارها تویِ فیلم های مختلف دیدم، برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unborn کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: فاطمه عطایی، SAEEDEH.T، Mari71 و 8 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا