خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدام متن را بیشتر می‌پسندید؟

  • متن شماره1

    رای: 1 3.2%
  • متن شماره2

    رای: 12 38.7%
  • متن شماره3

    رای: 2 6.5%
  • متن شماره 4

    رای: 13 41.9%
  • متن شماره 5

    رای: 1 3.2%
  • متن شماره6

    رای: 2 6.5%

  • مجموع رای دهندگان
    31
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,359
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
با سلام خدمت دوستان عزیز رمان98:rose:
خب همون جوری که یادتونه چلش شب یلدا داشتیم و بخاطر نظر سنجی‌ها، من چالش‌ها رو جدا جدا گذاشتم؛ و یک معذرت خوای بابت تاخیر که بخاطر کمی از مشکلاتم فرصت نکردم.
در این تایپک من قطعه‌های ادبی رو قرار می‌دم، هر پست شامل دو یا سه قطعه هستش و اسم فردی که فرستاده رو هم نمی‌گم تا اعلام نتایج! ( این بدان معناست که تبلیغ ممنوعه دوستان و فقط می‌تونید لینک مسابقه رو برای دوستاتون ارسال کنید تا در نظر سنجی شرکت کنن.)

*شما حق دارید فقط به یکی از متن‌ها رای بدید.


نظرسنجی چالش قطعه ادبی | چالش شب یلدا

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: SAEEDEH.T، Kameliaparsa، parädox و 6 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,359
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
متن شماره1
یلدا بزرگترین شب سال وهمینطورشلوغترین شب سال هست شبی که یلدا دختر آذربالباسی که دانه های برف رنگ سفیدش رازینت بخشیده اند به پیشواز دی که سراسر غرور وسردی هست میرود.
این شب ازقدیم الایام موردتوجه بودچه زمانهایی که رسانه وموبایل درزندگی نقشی نداشت یلدا را باسر زدن به خانه ی بزر گترها میگذراندند وبچه هاپای قصه های ناب قدیمی می نشستند وبزرگترها مشغول مشاعره وگفتن خاطرات می شدند و ازگرمای کرسی لـ*ـذت میبردند وبه خوردن آجیل وچای های لـ*ـب سوزی که ازسماور زغالی ریخته میشد قناعت میکردند.قدیما حال وهوای این شب خاصتر بود اما این سالها این حس وحال خوب را ازش گرفتن تبدیلش کردن به شبی سرتاسر ازچشم توهم چشمی بعضی هابه اندازه خورد وخوراک چندین سال یک فقیر حیف ومیل میکنند این درحالی هستش که بعضی ها چه بسا حتی از بعضی از اقشار متوسط جامعه بچه هایشان تاحالا گوشت نخورده اند نمیدانند چه طعمی داردچه برسد به خریداجیل
و میوه های انچنانی سر سفره یلدا
چه پدرهایی که باروسیاهی و شرمندگی به خاطر اینکه نمیتوانندجواب چشم های منتظر خوانواده اش رابدهند این شب طویل را با کمری خمیده دربیرون ازخانه سرمیکنند وچه مادرانی که با دیدن نگاه حسرت بار فرزندانشان به تلوزیون ویاداواری صدای بغض دارفرزندانشان هنگام تعریف راجع به دوستانشان که چگونه برای این شب اماده می شوند دلشان ریش میشوند وبالشتشان مرهم خوبی برای خالی شدن بغضشان.
این یلداها اگرچه برای بعضیها سرتاسر خاطرات خوبه برای بعضی ها هم سرشار ازناراحتی هست پس بیاید دل بعضیهار و با کمک های بی دریغمون شاد کنیم .

متن شماره2
یلداجان؛ از تو سپاسگزارم که بازهم مارا قابل دانستی و گیسوان پر نقش و نگارت‌را امسال‌هم، یک‌دقیقه بیشتر مهمان خانه‌هایمان کردی.
یلدای آرزو‌ها؛
هر که بی‌خبر باشد، من که می‌دانم حکایت این یک‌دقیقه‌های هر سال‌ات چیست.
تو همان معشـ*ـوقه‌ی پرآوازه‌ی آذر جانی که پیچ‌وخم گیسوانش خزان را به باد می‌دهد و عمق چشمانش، غزل سرایی می‌کند.
توهمانی که آذر با آن صدای دل‌نشینش، دم گوش‌هایت نجوا می‌کند:
«بیا ماه من و یلدای من باش
شب بارانی دی ماه من باش
بیا زیبا‌ترین مجنون این شب
یه عمری با من و لیلای من باش»
لیلای آذر؛ تو که می‌روی خاطره‌هایمان قندیل می‌بندند و روی خانه‌هایمان گرد سفید غم، نمایان می‌شود.
صدای خش‌خش برگ‌هایت جای خود را به قل‌قل آب لبو‌های قندی می‌دهد و شهر سفید پوش می‌شود.
من که می‌دانم تو همان پاییز پر رنگی که به خاطر جشن خداحافظی هرساله‌ات نام یلدا را برگزیده‌ای، و حال با تمام توانت برای آذر جان دلبری می‌کنی.
می‌دانی؛ شب یلدا برای هرکه خوشایند باشد برای من شب جدایی است، و بوی فراغش با عطر لبو های روی سفره فضا را دگرگون می‌کند.
آرزو دارم تو همان بهاری باشی که از پیله‌ی خزان خود بیرون آمده!

امضاء دی ماه سفید.


نظرسنجی چالش قطعه ادبی | چالش شب یلدا

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: میلان، parädox، SAEEDEH.T و 8 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,359
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
متن شماره3
شب یلدا عزیزه هندوانه /اگر چه ترش و لیزه هندوانه

بهایش را چو پرسیدم ز یارو/بگفتا هیس! جیزه هندوانه
خنده جمع یک صدا بلند شد. پدربزرگ که مردی حدودا۶۰ساله با پوستی سفید که با چین چروک هایی مزین صورتش شده بود، با آن قد و قامت بلندش، ریش یک دست مرتب و خاکستری رنگش، موهای کوتاه جوگندمیش، تک خنده ای کرد و گفت: بازم شعر میخواین؟ همه یک صدا جواب دادیم: بله! وقتی اشتیاق مارا دید گفت: پس بیاین براتون فال حافظ بگیرم و حافظ بخونم.
همگی اعم از بزرگان جمع تا نوه های ریز و کوچولو دورش نشستیم تا برایمان حافظ بخواند. چشمان توسی رنگش را به کتاب دوخت. انگشتان کشیده اش را روی سرم کشید و با مهر و محبتی وصف ناپذیرگفت: بابا جان اول تو نیت کن. وای که چقدر خوشحال شدم در آن لحظه. چشمانم را بستم و نیت کردم. بعد از دقایقی گوی‌های سیاه رنگم را باز کردم و پدر بزرگ با آن صدای رسا و بمش شعر را برایم خواند. یکی یکی همه رفتند جلو تر تا پدربزرگ سر حال من برایشان فال بگیرد.
بعد از دقایقی صدای زنگ در بلند شد، چادرم را جمع کردم و به استقبال مهمان های جدید رفتم. عمویم بود که با کیک تولدش امده بود. با شوخی گفتم:
عمو جون ما باید برای شما کیک میخریدیما! نه شما برای خودتون.
عمو از ان خنده های نابش کرد و با مهری بر صورت من گفتم:
قربون عموی خشگلم برم من، میبینی عمو خودم برای خودم باید کیک بخرم.
همه امده بودم کنار در تا ببینند مهمان جدید کیست؟ وقتی عمو را دیدند یکی یکی تبریک گفتند. فضا فضای شادی بود. میز بزرگی چیده بودیم که هندوانه تزیین شده مان را رویش گذاشته بودیک با ژله های رنگینمان. کیک عمو را هم درست وسط میز قرار دادیم. ان شب اسم فامیل بازی کردیم، من و دختر داییم تکالیف پسر عمویم را انجام دادیم که در دانشگاه پاس شود، وای که چقدر غر زدیم اما حریف این پسر نشدیم. پدر ها از دوران سربازیشان خاطره تعریف کردند و مارا به خنده انداختند. تا اخر شب خوش گذراندیم و وقتی به خانه برگشتیم هیچ کدام نای صحبت کردن نداشتیم.
حیف که امسال نمیشود دور هم جمع شویم. به امید یلدایی دیگر که دور هم جمع شویم و خوش بگذارانیم.

متن شماره4
یلدا دخترکی‌ست با گیسوان گیس شده نارنجی!
که زینت برگ‌های رنگی زیباییش را دو چندان کرده.
یلدا آخرین دم زندگی حضرت پاییز است و آهسته آهسته قصد دارد دست در دست سرد و فرتوت زمستان بگذارد.
آذر دانه‌های یاقوتی رنگ تسبیح اناری‌اش را دانه دانه بالا و پایین می‌کند و نگران و مشوش زمزمه می‌کند شرح فراق با دردانه‌اش را.
و پاییز از مهرش با تمام مهرش گذشت...
از آبانی که تندخو همراه با صاغقه نمایان می‌شد و در دلش سیب‌های سرخ می‌رویدند.
و از آذر که انیس دل حضرت پاییز بود!
نمی‌‌داند چطور باید تاب بیاورد جدایی یلدا را.
پاییز با یلدا می‌شکند و آهسته آهسته در خود فرو می‌رود و آذر هم جارو به دست تمام برگ‌سرهای رنگی دخترکش را جمع کرده و مسکوت به خنده‌هایش چشم دوخته!
یلدا می‌دود و از گیسوانش جهان مغروق در عطر نرگس می‌شود.
یلدا می‌دود و از سرخی گونه‌هایش لبو شرم می‌کند.
یلدا می‌دود و خنده‌های نمکینش حکم همان شوری تخمه آفتاب‌گردان را دارد.
یلدا می‌دود و ترمه لباسش سفرۀ برکت آخرین امید مردمان پاییز می‌شود.
اصلا شاید برای همین دویدن‌‌ها و دعای روزانه برکت عمرش که زیر لـ*ـب‌های پاییز و آذر جاری می‌شود؛ عمرش از بقیه بلندتر است! و کاش بختش هم بلندتر بود!
یا شاید تنها دلیل پاییز غمگین همین فراق طاقت‌فرساست.
امشب شب آخریست که حضرت پاییز به میوه‌‌های دلش نگاه کرده و به یمن وجودشان فال خوش یمن حافظ را می‌گشاید و تا آخرین لحظه‌های دویدن یلدا لبخند بر لـ*ـب دارد.





نظرسنجی چالش قطعه ادبی | چالش شب یلدا

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: میلان، parädox، SAEEDEH.T و 10 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,359
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
متن شماره5
باران پاییزی نم‌نم می‌بارید.

خیابان شلوغ و پررفت وآمد بود. به هر طرف که نگاه می‌کردم، آدم‌هایی را می‌دیدم که دوان دوان از کنارم می‌گذشتند.
باران داشت شدت می‌گرفت اما من بی‌توجه به آن‌ با قدم‌هایی آرام در پیاده‌رو راه می‌رفتم.
صدای موسیقی محبوبم که در گوشم می‌پیچید با قطره‌های بارانی که به صورتم می‌خورد من را لبریز از اشتیاق و خوشی کرده بود.
آسمان تاریک بود و لامپ‌های نئونی سَر‌در مغازه‌ها حسابی می‌درخشیدند.
موسیقی همچنان می‌نواخت و من در رویایم خودم را هنرپیشه‌ای می‌دیدم که در خیابان راه می‌رود، در حالی که باد پالتوی بلند خاکستری‌رنگش را به بازی گرفته است.
وقتی خواننده محبوبم شروع به خواندن کرد، حس‌کردم من، او شده‌ام و به جای او می‌خوانم و پیانو می‌زنم.
در آن لحظه زندگی‌ام درخشان بود.
از روی چاله‌ی پر از آب پریدم و به پسرکی که نزدیک حلبی پراز آتش، در گوشه‌ای دورتر از پیاده‌رو ایستاده بود، لبخند زدم.
انگشتانم از سرمای هوا کرخت شده بودند، آن‌ها را جلوی دهانم بردم تا شاید بازدم نفس‌هایم کمی آن‌ها را گرم کند.
باران شدت گرفته بود، من اما بی‌توجه به اطراف و نگاه‌های متعجب دیگران، قدم‌هایم را آرام‌تر برمی‌داشتم.
کاش زندگی همان‌جا متوقف می‌شد.
زیر باران، با موسیقی محبوبم و هوای سرد!
-ظرفارو شستی؟
هراسان از صدای مادرم، درحالی که اسکاچ را سریع‌تر روی بشقاب‌ها می‌کشیدم سرفه‌ای کردم و گفتم:
-الان تموم میشه!
با آستین لباسم، قطره‌های آب مخلوط شده با مایع ظرفشویی را از روی صورتم پاک کردم و با خودم گفتم باران رویایی من کمی بیش از حد معمول با کف قاطی شده است!
مادرم سری با تاسف تکان داد و نگاه دیگری به من انداخت و گفت:
-داری میای بیرون چادرتم بپوش! پسرداییت اومده.
بدون هیچ حرفی سرم را تکان دادم و با خودم فکر کردم کی می‌توانم آزادانه آن هودی محبوبم را بپوشم؟
با یادِ حرف مادرم لبخند تلخی روی لـ*ـب‌هایم نشست و زمزمه کردم:
-خونه شوهرم!
آهی کشیدم و آخرین بشقاب را درون جا‌ظرفی گذاشتم.
سمفونی بشقاب‌ها به همین زودی تمام شده بود!
کش و قوسی به خودم دادم و غمگین از بربادرفتن رویای دوست داشتنی‌ام، چادر گل‌دار سفید‌رنگم را روی سرم انداختم.
نگاه دیگری به آشپزخانه انداختم؛ برای لحظه‌ای کوتاه، صحنه آن خیابان در ذهنم نقش بست و لبخند زدم.
و این‌بار پیش از بیرون رفتن، سعی کردم خودم را شاهزاده‌ای تصور کنم که در پی انتقام از قبیله‌اش مجبور است حضورش را در کنار آن‌ها تحمل کند!
دنیای کوچک من همین رویاها بود.
لامپ‌ها را خاموش کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
جنگِ شاهزاده داشت آغاز می‌شد!
با گذشتن از راهرویی که ورودی آشپزخانه را در خود پنهان کرده بود، به جمع خاندانِ سلطنتی وارد شدم، لبه‌های چادرم را به هم نزدیک کردم و سری برای پسردایی‌ام تکان دادم.
-سلام!
با صدای غریبه‌ای که شنیدم، سرم را بالا بردم.
متعجب به پسری که کنار پسردایی‌ام ایستاده بود نگاه کردم، چندبار پلک زدم و متعجب از خودم پرسیدم پسرِ کنار حلبی پر از آتش چگونه خود را با این سرعت از رویایم بیرون کشیده است‌؟
به سرعت سری برایش تکان دادم و خودم را کنار مادرم کشاندم!
خانه پر بود از صدای خنده‌ی جوان‌ترها و گفت و گوی مسن‌ترها!
من اما بی‌توجه به پرحرفی‌های زن‌دایی‌ام و دخترش، نگاهم بی‌اراده به سمت پسرک جوان کشیده می‌شد و همچنان از خودم می‌پرسیدم چطور خود را از آن خیابان شلوغ به میدانِ نبرد من و قبیله‌ام کشانده است؟
یعنی سرمای آن خیابان او را به اینجا کشانده است؟
باید هر چه زودتر او را به همان خیابان بازمی‌گرداندم! جای او اینجا و آن هم میان خاندانِ سلطنتی نبود، او باید به همان رویا بازمی‌گشت.
باید بیشتر فکر می‌کردم، امشب برای بازگرداندن او به رویایم یک دقیقه بیشتر فرصت داشتم!


نظرسنجی چالش قطعه ادبی | چالش شب یلدا

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: میلان، parädox، SAEEDEH.T و 7 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,359
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
متن شماره6
همه چیز به طولانی ترین شب سال بر می گردد: شب یلدا. افسانه های ایرانی سرشار از معنا و زیبایی هستند و داستان شب یلدا هم از این قاعده مستثنی نیست!

شب یلدا:
همه فامیل خونه مادر بزرگم جمع شده بودن عروس‌های مادر بزرگم (زندایی‌ها) هرکدام یه کار را انجام میدادن، مامانم و خاله جان عزیزمم همراه زندایی ها داشتن بساط سفره رو آماده می‌کردن. اون زمان، من ۱۱ سال بیشتر نداشتم.
مادربزرگم در خانه‌ی گرم و نرم و راحتش نشسته بر روی مبل راحتیش و از چای تازه دمی که خاله جان عزیز دم کرده بود می نوشید، لـ*ـذت می برد. تمام میز را از کیک، چندتا سبد پراز میوه، هندوانه‌ای به قرمزیه خون، ظرفای پرتاپر از آجیل، ظرفای کوچیک ژله چقدر زیبا چیده شده بودن همه این‌ها کار دختردایی بزرگم بود. نوه ها دورمادر بزرگم نشسته بودیم، کوچکترینمون که پسرخالم بوداز مادربزرگم می خواست که قصه ای برایمان تعریف کند. مادربزرگم قصه‌‌ی ننه سرمارا برای ما تعریف کرد.
واین وسط یهو دایی کوچیکه که سرهنگ هوانیروز بود گفت:
داستان شب یلدا، از ماجراهای فولکلور و سنتی ایرانی است که نسل به نسل و سـ*ـینه به سـ*ـینه منتقل شده و تا به قرن کنونی رسیده است.
مادر بزرگم از این حرکت دایی کوچیکم بدش اومد اعصا شو برداشت یکی زدبه سر دایی من رو کرد بهشو با تشر گفت: وسط حرف بزرگترت نپر علی. وباز شروع کرد به داستان گفتن و گفت:
روزی روزگاری، ننه سرما بانوی زمستان، به همراه هوای سرد به شهر ما آمد. ننه سرما آنقدر پیر بود که انگار روی تمام موهایش برف نشسته. این مادربزرگ در آسمان زندگی می‌کرد و دو پسر داشت که سرما را با خود می‌آوردند. یکی از آن ها چله‌ کوچک و دیگری چله بزرگ.
چله‌ی بزرگ مرد مهربانی بود که از روز اول زمستان، برای ۴۰ روز بر زمین حکمفرمایی می کرد؛ اما بعد از این که حکم‌فرمایی چله بزرگه تمام می‌شد، پسر دوم ننه سرما یعنی چله کوچیکه حکمرانی خود را بر جهان آغاز می‌کرد. او برعکس برادرش مهربانش، بدجنس و سرد بود و با خود، برف، یخ و هوای بسیار سرد می آورد.
با این وجود، زمان فرمانروایی او کوتاه بود و تنها ۲۰ روز طول می‌کشید. با اینکه برادر بزرگتر به او می‌گفت که با دنیا مهربان باشد و اینقدر هوا را سرد نکند، گوش برادر کوچکتر بدهکار نبود.
بالاخره، یک روز حاکم دیگری آمد و چله کوچیکه را در یک کوه یخی زندانی کرد. ننه سرما خیلی غمگین شد. او به کوه رفت و با نفس گرمش برف و یخ را آب کرد تا پسرش را آزاد کند. او سرانجام در نبرد پیروز شد و توانست با آب کردن برف ها، پسرش را نجات بدهد. ننه سرما خوشحال و با آرامش تمام شروع به تمیز کردن خانه کرد تا همه چیز برای آمدن عمو نوروز آماده باشد. همان کسی که پیام آور بهار و سال نو است…
در اولین روز بهار، ننه سرما لباس نو پوشید، موهایش را شانه زد و منتظر شد تا عمو نوروز برسد؛ اما همان طور که منتظر بود، خوابش برد و در همین زمان بود که عمو نوروز رسید. کمی چای نوشید و شیرینی خورد؛ بعد از آن برای ننه سرما چند شاخه گل در خانه گذاشت و رفت. وقتی ننه سرما بیدار شد، فهمید که دیدار با عمو نوروز را از دست داده است و تا سال دیگر او را نمی بیند.
مادر بزرگم باز هم ادامه دادو گفت:
بعضی می گویند که این دو گاهی یکدیگر را دیدار می کنند و در این زمان، طوفان رخ می دهد.


چه شبی بود اونشب چقدر خوش گذشت این اخرین شب یلدایی بود که همه فامیل دور هم جمع شده بودن.


نظرسنجی چالش قطعه ادبی | چالش شب یلدا

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: میلان، parädox، SAEEDEH.T و 6 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,359
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
عجب چالش تنگاتنگی بودا!
اگر به رای ها هم توجه کنیم، خیلی بهم نزدیک هستند؛ و این یعنی کاربرای رمان98 همه با استعداد هستند.:rose:
خب برمیگردم سر وقت اعلام نتیاج که این مدته خیلی‌ها منتظر بودند؛ ولی متاسفانه به دلایلی اعلام نمی‌کردم:tongueym:
:batting_eyelashes::batting_eyelashes::batting_eyelashes:
:batting_eyelashes::batting_eyelashes:
:batting_eyelashes:
خوبه دیگه هیچ‌کس جز من نمی‌دونه کدوم متن برای کیه:big_grin:بهتون بگم؟:thinking:نه نمی‌گم:chatterbox:
از اتاق فرمان داره اشاره می‌شه، «خفه شو نارین، این ملت رو سر کار نذار:no_talking:»
:unlucky:
شوخی کردم:peace:
به ترتیب شماره متون اسم صاحب متن رو هم میگم.:batting_eyelashes:
متن شماره یک از میلان :rose:
متن شماره دو از Saghár✿ :love_struck:
متن شماره سه از فاطمه بیابانی :rose:
متن شماره چهار از yeganeh yami :cock:
متن شماره پنج از Goli Pakseresht :rose:
متن شماره شش از ~BAHAR.SH~ :rose:
نیازی هست برنده رو اعلام کنم؟:blissb:
نفر اول از چالش قطعه ادبی کسی نیست جز
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دختری به رنگ صورتی «یگانه یامی»:love_struck:
تبریک خواهر قلم:cock::rose:
همه تون موفق باشید عزیزان؛ دست گل همتون درد نکنه چون واقعا خودم به شخصه مونده بودم به کدوم متن رای بدم؛ چون واقعا کار همتون عالی بود.:rose:
خسته نباشید.
The unborn :batting_eyelashes:


نظرسنجی چالش قطعه ادبی | چالش شب یلدا

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، Kameliaparsa و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا