بـــــــرگزیده رمان سُهِش (جلد دوم بازیگر عشق) | ^moon shadow^ کاربر انجمن رمان98

^moon shadow^ · 17/5/19

انقدر کنار ماشین ایستادم که رهام آمد:
- پس چرا سوار نشدی؟
- داشتم هوا می خوردم. تو چرا دیر کردی؟
- چند نفر اومدن واسه عکس انداختن معطل شدم.
سوئیچ را به طرفش گرفتم و رفتم طرف در شاگرد و سوار شدم. رهام هم نشست و پرسید:
- خب؛ کجا برم؟
بدون زیاد فکر کردن آدرس اولین مرکز...

^moon shadow^ · 4/7/19

فصل سوم: حمایت یا حماقت؟!

با عجله به طرف کافی شاپی رفتم که یکم پیش در طبقه ی اول دیده بودم. بعد هماهنگ کردن کاری که مد نظر داشتم پیش رهام بازگشتم.
-...

^moon shadow^ · 9/7/19

- یعنی...
به میان حرفش پریدم و گفتم:
- یعنی حالا که مهسا خیـ*ـانت کرده توام حق داری طلاقش بدی و سعی کنی شاد باشی.
سرش را پایین انداخت و خیره به شمع خاموش گفت:
- باورم نمی شه به این زودی آرزوم برآورده شد.
با حیرت پرسیدم:
- منظورت چیه؟
- آرزو کردم اگه...

^moon shadow^ · 22/7/19

- کجایی؟
- خونه ام. چطور؟
هنوز هم آثار بهت در صدایش مشهود بود. بی طاقت گفتم:
- تا نیم ساعت می رسم خونه؛ جایی نرو.
اینبار کمی نگران پرسید:
- رهام چیزی شده؟
- میام حرف می زنیم.
تماس را قطع کردم و با آخرین سرعت به طرف خانه حرکت کردم. وقتی داخل شدم...

^moon shadow^ · 7/8/19

با حیرت پلک زدم و بی اراده تکرار کردم:
- از همون اول؟!
یعنی چه؟ نگاه منتظرم روی مهسا بود که نفسی گرفت و گفت:
- ولی من مثل تو خائن نیستم. افشین برادر ناتنی منه.
رفت روی کاناپه نشست و لبخند پیروزی بر چهره ی من زد که هر لحظه متعجب تر می شدم. تکیه به...

^moon shadow^ · 10/8/19

سلام
ببخشید به خاطر دیر پست گذاشتن...
تا اینجا راضی بودید؟ هر نظر و انتقادی داشتید می تونید تو پروفایلم بگید
پ.ن: ممنون که پیگیر بودید و اومدید دنبال جلد دوم ^-^...

^moon shadow^ · 4/9/19

[HIDE-THANKS]
***

چهار روز می گذشت که راشا در به در دنبال ردی از افشین بود و من خانه نشین به قول راشا سر زندگیم مانده بودم. زندگی که داشت زندگی ام را می گرفت...
مهسا: تا کی می خوای مثل آینه ی دق بشینی بالای سر من؟ لااقل برو پیاز و بادمجون بخر یه کوفتی درست کنم بذارم جلوت.
زیر چشمی نگاهش کردم. پشت...

^moon shadow^ · 29/2/20

بالاخره موفق شدم کیفی که سال ها دست نخورده مانده بود را پیدا کنم. کیفی شامل تمام اطلاعات، مدارک و خرت و پرت های قبل از ازدواجم. ولی بدبختی آنجا بود که یادآوری رمز کیف از پیدا کردن خودش دشوار تر بود.
چند باری هرچیزی به ذهنم رسید امتحان کردم ولی بی...

^moon shadow^ · 9/3/20

***

مهسا: ناهار حاضره.
در حالی که زیپ کت چرمم را می بستم گفتم:
- من بیرون یه چیزی می خورم. کار دارم.
بدون توجه به غرغرهایش داشتم خارج می شدم که با یادآوری چیزی دم در به طرفش برگشتم و تاکیید کردم:
- بمون خونه!
نگاه خشمگینش بدرقه ی راهم شد و در...

^moon shadow^ · 17/3/20

با اطمینان گفت:
- معلومه! تا حالا خلافشو ازم دیدی؟
سابقا به کیوان بیشتر از افشین اعتماد داشتم، پسر دل پاکی بود. به نشانه ی مخالفت سرم را بالا بردم و سعی کردم به کوتاه ترین شکل و با گفتن کمترین جزئیات همه چیز را برای کیوان تعریف کنم.
در میان حرف...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین