خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,275
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو به من گفتی :
"از این عشق حذر كن"
تا فراموش كنی،چندی از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم :
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
***
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده‌های گریه‌ی شبانه ‌ام
‌در گلو شکسته می شود..
***
دلتنگم آن چنان که اگر بینمت
به کام خواهم که جاودانه
بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من


عاشقانه‌های فریدون مشیری

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، Ghazaleh.A و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,275
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو کیستی که من این گونه بی تو بیتابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو
به سان قایق سرگشته روی گردابم..
***
پر کن پیاله را کاین
آب آتشین دیری است ره
به حال خرابم نمی برد!
این جام ها که در پی هم می شود
تهی دریای آتش است
که ریزم به کام خویش،
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!
***
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی


عاشقانه‌های فریدون مشیری

 
  • تشکر
Reactions: unknown :)، Ghazaleh.A و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,275
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
شگفتی در شگفتی بود آن صبح
شکوه لحظه‌ی پرواز ِ خورشید
چو آتش سر کشید از دل آب
درخشان، رخش گردون‌تاز ِ خورشید
‌***
شوق دیدار توام هست
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز
به تو نزدیک ترم، می دانم
یک دو روزی دیگر
از همین شاخه لرزان حیات
پرکشان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم
بسیار هنوز


عاشقانه‌های فریدون مشیری

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، Ghazaleh.A و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,275
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع

ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش
***
به دریا شکوهِ بردم از شب ِ دشت،
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجی که می‌گفتم غم خویش،
سری می‌زد به سنگ و باز می‌گشت!
***
تو به من گفتی :
"از این عشق حذر كن"
تا فراموش كنی،چندی از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم :
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم


عاشقانه‌های فریدون مشیری

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، Ghazaleh.A و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,275
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو تنها دری هستی، ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده‌ست.
تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده‌ست.
مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوقِ رهایی،
به این جانِ افتاده دربند، دادی.
تو پهلوی همواره بازی
براین دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، برفرازی
ز من نا‌‌گسسته.
تو دروازۀ مهر و ماهی
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژدۀ دلبخواهی.
تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادۀ صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه‌ای کوچک، از آسمانی.
تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن‌ها
که این سوی درهای بسته
به سر می‌برند آشنایی.
من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغِ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو،
جان می‌دهم، مژدگانی.


عاشقانه‌های فریدون مشیری

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، Ghazaleh.A و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,275
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ مهر تو
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بـ*ـغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست،
ولی حق را -برادر جان- به زور این زبان نافهم آتش ‌بار
نباید جست!
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار،
تفنگت را زمین بگذار!


عاشقانه‌های فریدون مشیری

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، unknown :)، Ghazaleh.A و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا