خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: انتقام خونین

نویسندگان: ریحانه، محدثه فارسی، پریا
Mohadeseh.f Reyhaneh.m

ژانر: ترسناک

ویراستار: Es_shima

خلاصه:
یه جن دو رگه عاشق یه انسان می‌شه. ولی، به عشقش نمی‌رسه و عشقش باعث مرگش می‌شه. واسه همین هم به دنبال انتقام میره. انتقامی خونین...

مقدمه:
به نام خداوند جن و انس
در آن میان، در آن هیاهو، کسی به فکر انتقام است. انتقامی خونین! کسی به فکر فرار است. فراری خونین! کسی می‌کشد. دیگری می‌میرد و دیگری...
در این بین قربانی قصه‌ی ما طعمه‌ی انتقامی خونین می‌شود.

سخن نویسنده:
بچه ها این رمان قبلاً جایی نوشته شده بوده. اما، حالا توی این سایت قرار می‌گیره.
مهتا به قلم محدثه، نسیما، سینا و راوی به قلم ریحانه و سارا و هایکا به قلم پریا نوشته شده است.


رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، Tavan، * رهــــــا * و 5 نفر دیگر

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
"به قلم ریحانه"
(راوی)

آرام آرام وقت آن می‌شود که بر روی دو جسم بی جان خاک بریزند. اما، دخترکی سفید چهره بر روی جنازه افتاده و آرام آرام گریه می‌کند. جز چند نفر کسی آن جا نیست.
صدای شیون و زاری نمی‌آید. تنها صدا، صدای چک چک باران و هق هق تنهایی یک دختر است.
زن جوانی دخترک را از جنازه دور می‌کند و جنازه را داخل قبر قرار می‌دهند. دختر به جنازه و آن قبر کوچک می‌نگرد.
به راستی چه شد که او این گونه تنها و بی‌کس شد؟
اولین بیل خاک بر روری جنازه ریخته می‌شود.
به راستی چه سری در مرگ ناگهانی او وجود داشت؟
دومین، سومین، چهارمین، پنجمین و... در آخر، آخرین بیل خاک ریخته می‌شود. حاضرین که از ده نفر بیشتر بی احترامی نمی‌کنند؛ فاتحه می‌خوانند و به او تسلیت می‌گویند. همه از آن‌جا دور می‌شوند. جناب سروان به سمت نسیما می‌آید.
_خانم سرمدی تسلیت می‌گم واسه مرگ پدرتون...
جوابی نمی‌دهد. سروان خودش ادامه می‌دهد:
_قول میدم ما اون کسی که پدرتون رو کشت پیدا کنیم.
با صدایی که انگار از خودش نیست زمزمه می‌کند:
_اونو پیدا نمی‌کنی.
اما، دریغ از یک نگاه! جناب سروان هم دور می‌شود.
نسیما زیر درختی نظاره‌گر اوست.
دخترک به قبر خاکی نگاه می‌کند و سرش را که بالا می‌آورد. قیافه‌ی وحشتناک ولی خندان او نمایان می‌شود. چشمانش را می‌بندد و از ته دلش جیغ می‌زند. صدای خنده‌اش بالا می‌رود.
نسیما به سمتش می‌دود. ولی، او بیهوش می‌شود.


رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: varesh، Waynaz، مرسانا و 4 نفر دیگر

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
(مهتا)

چمدون رو روی تختم گذاشتم. دستم به کمر ایستادم و عرق روی صورتم رو پاک کردم. با چشم‌های غمگین به اتاقم نگاه کردم.
پوزخند تلخی رو لـ*ـبم نشست. چه قدر دلم برای این اتاق و حتی هم خونه‌ای‌هام تنگ می‌شد. ولی، اونا من رو نمی‌خواستند!
با صدای در سرم رو طرفش برگردوندم.
با اخم داخل شد و روی تختم نشست.
بی تربیت، شعور و فرهنگ خانوادگی نداشت!
_ خوبه که سرعقل اومدی و فهمیدی باید ترکمون کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
_من عاقل بودم. تنها کسی که عقل توسرش نیست تویی! چون به یه مشت خرافات اعتقاد داری.
عصبانی نگاهم کرد و بدون این که چیزی بگه از اتاق بیرون زد. شونه ای بالا انداختم.
فقط یه روز دیگه تواین خونه می‌موندم. خونه ای که هیچ کدومشون از حضور من راضی نبودند.
به روزهای دور فکر کردم. روزایی که با تمام بچگیم می‌فهمیدم آدم‌های دور و برم از من متنفر بودند و بچه‌ها چه جوری ازم دوری می‌کردند‌.
بغض تلخی تو گلوم جا خوش کرد. چند تا نفس عمیق کشیدم و روی تختم ولو شدم و به سقف زل زدم.
یهو اتاق تاریک شد.
_الان وقت برق رفتن بود آخه؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و چشم‌هام رد بستم. باصدای در از جا پریدم.
_ای بابا اگه گذاشتن ما دو دقه مثل آدم بکپیم.
بلند شدم. سمت در رفتم و بازش کردم. ولی، کسی نبود. بیرون رفتم و به پایین راه پله ها نگاه کردم.
_خوبه برق اومد. وگرنه که از ترس سکته می‌کردم.
آروم آروم از پله‌ها پایین رفتم و با خودم غر زدم:
_لابد دوباره قصد دارن اذیتم کنند.‌
به پذیرایی نگاهی انداختم. سکوت عجیبی حکم فرما بود. به سمت آشپزخونه رفتم. ولی، بازم کسی نبود. داد زدم:
_فرهاد؟ زیبا؟
کسی جوابم رو نداد. به سمت اتاق زیبا و فرهاد رفتم و دررش رو باز کردم. سکوت مرگبار عجیبی توش ایجاد شده بود.
با صدای بسته شدن در خونه برگشتم.
_فکر کنم رفتن بیرون.
تند پاگرد کردم از اتاق بیرون زدم. همین که خواستم پام رو بیرون بذرم دستی پاهام رو چسبید.
با هول به پاهام نگاه کردم. دستی زمخت و سبز رنگ با ناخن‌های بلند سفید پام رو گرفته بود.
پام رو تند تند تکون دادم تا از شرش خلاص شم. ولی، محکم زمین خوردم. جیغ زدم و کمک خواستم. ولی هیچ کسی نبود که کمکم کنه.
روی زمین کشیده شدم. دستم رو به چهارچوب در گرفتم و از ته دلم داد زدم:
_کمک!
ولی فرصتی نبود و دست‌هام از چارچوب ول شد و...
جیغ بلندی زدم.
از خواب پریدم. نفس نفس می‌زدم و به اطرافم نگاه می‌کردم. برق اتاقم روشن بود.
به دور و اطرافم نگاه کردم. چه قدر منتظر بودم در باز شه و فرهاد داخل شه. مثل این فیلم‌ها بـ*ـغلم بگیره و بگه چیزی نیست. فقط خواب دیدی. ولی، دریغ!
برق روشن و خاموش می‌شد.
_فکر کنم داره می‌سوزه.
به سختی از روی تـ*ـخت بلند شدم و سمت کلید برق رفتم. خواستم خاموشش کنم که دیگه چشمک نزد.
شونه‌ای بالا انداختم و بدون این که خاموشش کنم راه افتادم. ولی، باز دوباره شروع به چشمک زدن کرد.
مشکوک به کلید برق نگاه کردم. دستم رو دراز کردم سمتش که دوباره روشنایی ثابت شد. گیج شده بودم!
بدون این که برق رو خاموش کنم با همون حالت چشمک‌زن و اعصاب خردکن تو تختم برگشتم‌ و با هزار تا فکر و خیال خوابیدم.
***​
بدون این که نگاشون کنم زیر لـ*ـب گفتم:
_خداحافظ
جوابی نشنیدم. انتظاری هم نداشتم.
سوار تاکسی شدم و به راننده آدرس رو دادم. نفس عمیق کشیدم تا بغضم نشکنه.
تا خود مقصد هیچ حرکتی نمی‌کردم. با توقف ماشین راننده سمتم برگشت و گفت:
_بفرمایید خانوم، رسیدیم!
تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم.
به کوچه نگاه کردم. انگار فقط همین یه خونه این‌جا بود. اخم‌هام توی هم رفت.
_خدایا نگاه کجا رو برام خریدن!
راننده رفت و من چمدون به دست جلوی این خونه‌ی ویلایی قدیمی وایسادم! به کلید توی دستم نگاه کردم و دستم رو سمت در بردم. در با صدای بدی باز شد و قیافه من از دیدن خونه متعجب شد.


رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، Nirvana، !Shîma! و یک کاربر دیگر

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
(نسیما)

چشم‌هام رو باز کردم. نور شدیدی توی چشمم خورد.
این جا کجا بود؟ هیچی یادم نبود. تو یه لحظه تمام خاطره‌ی این چند روزِ توی ذهنم پیچید.
چشم‌هام که به نور عادت کرد تونستم بفهمم که در بیمارستانم. از جا بلند شدم که یه پرستار تو اتاق اومد.
_به هوش امدی؟
_سلام من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
در حالی که داشت سرمم و درست می‌کرد؛ گفت:
_هیچی بی هوش شدی آوردنت این جا، سرت گیج میره؟
_سرم، نه خوبم!
_باشه. تموم بشه می‌تونی بری.
از اتاق بیرون رفت. دستم رو داخل جیبم بردم و برگه‌ی کاغذی رو بیرون آوردم. روش نوشته شده بود که قراره تا چند روز دیگه داخل خونه‌ای در دورترین نقطه‌ی شهر برم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم.
احساس کردم که چراغ روشن و خاموش شد. احتمالاً مشکل از بیمارستان بود.
چند دقیقه نگذشت که احساس کردم یه چیز تیزی روی دستم کشیده شد.
جیغ زدم و به دستم نگاه کردم. شبیه جای چنگ بود و شروع به خون اومدن کرد.
آب دهنم رو قورت دادم.
برق‌ها رفت و چیزی تو تاریکی می‌درخشید. دقت کردم. دو تا چشم بود. صدای وحشتناک خنده برقرار شد.
حالم بد بود و شوکه شده بودم. خون دستم همه جا را گرفته بود. صدای وحشتناک بیشتر شد و یه چنگ دیگه رو صورتم ایجاد کرد.
می‌تونستم چشم‌های قرمز و دهنش که ازش خون می‌‌چکید رو ببینم.
یه حسی بهم می‌گفت فرار کنم از اون‌جا دور شم. تمام زورم رو زدم. از تـ*ـخت پایین پریدم و از اتاق خارج شدم. تمام راهروی بیمارستان رو می‌دویم.
از دستم خون می‌اومد. ولی، احساس می‌کردم که اون دو تا چشم قرمز هر لحظه کنارمه.
نمی‌دونستم دارم به کجا میرم. به خودم که اومدم دیدم جلوی دم در خونه‌ هستم. از دستام خون زیادی می‌اومد و تمام لباسم خونی شده بود. از ترس نمی‌فهمیدم که چی کار کنم. فقط از دیوار بالا رفتم و داخل خونه شدم.
همه‌ی برق‌ها رو روشن کردم. از پنچره بیرون رو نگاه کردم. تاریکی شب توی ذوقم می‌زد و کسی تو کوچه نبود. با بدبختی چند دست لباس جمع کردم. یه پارچه‌ی سفیدم گیر آوردم و دستام رو بستم. تخته‌ی احضار روح بابام رو برداشتم و گفتم شاید به دردم بخوره. از تو اتاق مامان هم لباس‌هاش رو برداشتم.
دلم واسه‌ی همشون تنگ می‌شد. با گریه به همه جا نگاه کردم. دسته‌ی ساک تو دستم رو فشار دادم و از خونه‌‌ای که از بچگی در اون بودم برای همیشه بیرون رفتم.
****
برگه‌ی آدرس تو دستم رو فشار دادم. یه خونه‌ی ویلایی قدیمی بزرگ، تو آخرین محله‌های شهر بود. کلید روی توی در انداختم و چرخوندم. در با صدای بلندی باز شد. با قدم‌های بلند از حیاط گذشتم و به ساختمون خونه رسیدم. در خونه رو باز کردم. ساک رو روی دوشم انداختم و...
انگار یه چیزی تو سرم خورد. درد شدیدی رو توی سرم احساس کردم. چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه هیچی ندیدم.


رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، Nirvana، !Shîma! و یک کاربر دیگر

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
(مهتا)

با باز شدن در پذیرایی از شوک دیدن خونه دراومدم. یه ساک روی زمین پرت شد. کمی چشمم به تاریکی عادت کرده بود ولی چیز زیادی مشخص نبود.
کولم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. با قسمت تیز کولم محکم به سرش ضربه زدم.
روی زمین ولو شد.
وای خدا، تازه به خودم اومدم. من، چه غلطی کردم؟ نکنه کشته شده باشه؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم.
یهو برق‌های خونه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، Nirvana و !Shîma!

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
(نسیما)

به هوش که اومدم یه دختر چشم آبی هی بالا سرم فک می‌زد و خیلی هم زورش زیاد بود.
یه دفعه احساس کردم که اون این جاست. دستم رو روی گوشم گذاشتم و جیغ زدم. اون دختر هم جیغ می‌زد.
از دماغ و گوش‌هامون خون می‌اومد. من عادت داشتم‌. ولی، اون بیهوش شد.
با ترس بهش زل زدم. چند دقیقه گوشم سوت می‌کشید.
به خودم اومدم. سریع توی گوشش زدم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، Nirvana، !Shîma! و یک کاربر دیگر

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
(مهتا)

بعد از رفتن دخترِ پوزخندی زدم و گفتم:
_همینم مونده بود جنی بشم! خدایا دمت گرم. تو این قسمت زندگی، آسفالتش رو انداختی رو دهنمونا!
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و کنار آیینه‌ی چوبی کنار دیوار وایسادم.
به خودم نگاه کردم. سر و صورتم پر از خون بود. یهو تنم لرزید. اگه این دختر راست می‌گفت چی؟ وای نه!
باوحشت بی خیال نگاه کردن خودم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، Nirvana و !Shîma!

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
( نسیما)

با صدای جیغ و داد از خواب پریدم. حتماً نفر سوم بود. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. انگار یکی بهم می‌گفت که قراره چه اتفاقی بیفته!
از اتاقم بیرون اومدم. بله، مهتا با یه دخترِ دیگه درگیر بود.
با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
_چه خبره این جا؟
دوتاشون برگشتن، صورت مهتا پر از خون بود.
_هیچی یه هم خونه دیگه بهمون اضافه شد.
با این حرف مهتا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، Nirvana، !Shîma! و یک کاربر دیگر

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
( سارا)

کوچه تاریک و بن بست بود. لعنتی به شانس گندم فرستادم که هیچ وقت نشده بود باهام راه بیاد.
صدای آژیر ماشین پلیس توی گوشم اکو می‌شد و مغزم رو می‌خورد.
گربه‌ای به سفیدی برف بین تاریکی درست کنارم نشست. خدای من، از گربه‌ها متنفر بودم.
حس کردم اون گربه هم با نگاهش فریاد می‌زد که از من بدش میاد!
اسلحه، رو به من گرفته شده بود و صدای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، Nirvana و !Shîma!

Reyhaneh.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
249
امتیاز
153
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
1 روز 9 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
(نسیما)

با دست‌گیره‌ی در ور می‌رفتم. اما، به هیچ وجه باز نمی‌شد. خسته به در تکیه دادم. ای کاش نفر چهارم و پنجم هم به ما می‌پیوندیدند. تو این خونه هیچی برای خوردن پیدا نمی‌شد؛ حتی ذره‌ای آب...
صدای جیغ سارا من رو به خودم آورد. به سمتش دویدم. توی راهرو افتاده بود و رنگش به سفیدی گچ می‌زد.
همون لحظه داد زدم و گفتم:
_سارا، چیزی شده؟چرا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان انتقام خونین | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، Nirvana و !Shîma!
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا