خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: سراب ردپای تو
نام نویسنده: مریم علیخانی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
تایید کننده: Nirvana
ناظر: Z.r
ویراستار: the unborn
خلاصه:
اين داستان در مورد زندگي دختري است به نام ليلي كه برعكس دخترهاي هم سن و سالش خلقيات كاملا مردانه دارد. داستان، آينده او را به تصوير مي‌كشد و مرتب به گذشته‌اش سر مي‌زند تا خواننده را با مسير زندگي او آشنا كند. مسيري پر رنج و بسيار عبرت آموز كه ليلاي قصه ما رابه قهقرا مي‌كشد و بعد در مسیری قرار می‌دهد تا در اين مسير روحش صیقل بخورد. رازهايي را كشف می‌كند که این روح زخمی و عاصی را به جایگاه رفیع انسانیت برساند.




رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، PARIA-M و 12 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تنهایی چون تبری تیز و برنده، روزی ریشه‌هایت را قطع خواهد کرد. روزی که حس کنی، تنها هستی. دردی را در رگ و پی‌ات لمس خواهی کرد که تا به خودت بیایی، تو را از پای خواهد انداخت.
آری دوست من! تنهایی چنان موریانه‌ای موذی، از درون خالی‌ات می‌کند تا به یک‌‌باره فروریزی!
پس آن روزی که هیچ کس کنارت نبود، هیچ گوشی محرم شنیدن حرف‌هایت نبود و هیچ دلی حوصله تنهایی‌هایت را نداشت، به سوی آسمان سر بلند کن و با تمام وجود بگو هنوز خدا هست!
***
نگاهي به ورق‌هاي پاسور كه در دستم بود، انداختم. آن‌ها را بُر زدم و حسابي زير و رو كردم. جلوي چشمان درشت و مشكي مشتري گرفتم و گفتم:
-يكي رو بِكِش!
وقتي مي‌خواي براي كسي فال بگيري و توي اين كار موفق باشي، بايد سعي كني که طرف مقابلت رو خوب برانداز كني. اگر آدم‌شناس خوبي باشي. با يك نگاه عميق به چهره فرد مي‌توني که بسياري از خصوصيات روحي و رواني‌اش را دريابي و اينجاست كه بايد ضربه دوم رو بزني. با گفتن اين خصوصيات، فرد رو خود به خود مجبور مي‌كني تا با تو همراه بشه و اسرارش يكي يكي آشكار می‌شه. اون وقته كه بايد به اون شاخ و برگ بدي و همه موضوعات رو با آب و تاب به خوردش بدی.
نگاه عميقي به صورت و علي‌الخصوص چشم‌هايش انداختم. دستان لرزانش آس خشت را بيرون مي‌كشيد. ورق را از او گرفتم و روي ميز گذاشتم. با اشاره سر به او فهماندم تا ورق ديگري بكشد. هفت برگ كه كامل شد، اون‌ها رو چيدم. چند لحظه، روي ورق‌هايي كه كشيده بود، تمركز كردم و بعد دوباره، به چهره‌ی دختر جوان خيره شدم. پرسيدم:
-خيلي دوستش داري؟
با صداي لرزان جواب داد:
-كي رو؟
اين ترس و طفره از جواب صريح، خبر از آن مي‌داد كه در ارتباطی با شك و ترديد به سر مي‌برد. نگاهي گذرا به ورق‌ها انداختم و گفتم:
-پسر جواني با قد بلند كه توي اسم يا فاميلش، حرف الف داره.
گل از گُلش شكفت و با اشتياق سر تكان داد. به هدف زده بودم‌؛ پس، حالا نوبت شاخ و برگ دادن موضوع بود.
-اگه دوستش داري، دو راه بيشتر نداري. يا احتياط كن و مواظب اطراف باش يا اگر اهل صبر و تحمل نيستي، تمومش كن.نگاهم به صفحه موبايل افتاد كه مرتب خاموش و روشن مي‌شد. آهو تنها كسي بود كه هروقت تماس مي‌گرفت، بي‌درنگ جواب مي‌دادم. انگشتم رو روي صفحه كشيدم و جواب دادم:
-جانم مهربون من؟
-سلام، چه خبر؟ مشتري داريم؟
خنديدم و جواب دادم:
-شما نه؛ ولي، من هميشه يه مشتري دارم!
با خنده جواب داد:
-باز كي رو گذاشتي سر كار؟ داري فال مي‌گيري؟
بلند خنديدم.
-كار خلق خدا رو راه مي‌ندازم، جانم!
-پس يه نگاهي هم به ساعت بنداز! يك ربع ديگه بچه‌هات از مدرسه تعطيل مي‌شن. نمي‌خواي بري دنبالشون؟!
نگاهي به ساعت ديواري انداختم.
-پس تو زودتر برگرد! بيا آرايش‌گاه تا من كم كم آماده بشم كه برم.
با تعجب پرسيد:
-مگه آرزو نيست؟
نفس عميقي كشيدم.
-نه بابا، باز اون توله سگش گند زده توي مدرسه. با بچه‌ها دعوا كرده. زدن سرش رو شكوندن. رفته درمانگاه تا سر وامونده اون رو بخيه كنه.
با ناراحتي جواب داد:
-اه، اه! اون پسرِ بميره كه اين بيچاره از دستش آسايش نداره! خیل خب، من تا ده دقيقه ديگه اونجام.
با لحن مضحكي، آرام گفت:
-شما به مشتريت برس! من زود ميام!
خنديدم و گفتم:
-خيالت‌راحت! منتظرتم.
گوشي رو كه قطع كردم. دختر جوانِ مقابلم از وقفه‌اي كه در كارش افتاده بود، حسابي كلافه به نظر مي‌رسيد. براي این كه بتونم كاملاً اغواش كنم، گفتم:
-يه كم صبر كن تا من دوباره روي ورق‌ها تمركز كنم. شما هم لطفاً قهوه‌اي كه برات ريختم، بخور تا من بتونم همه چيز رو كامل‌تر بهت بگم.
با قيافه احمقانه‌اي كه به خودش گرفته بود، لاجرعه محتويات فنجون رو سر كشيد. يك سري خَُزَعبلات سر هم كردم كه اتفاقا بسيار مورد توجهش قرار گرفت. بيست هزار تومان ازش گرفتم و در كشوي ميزي كه پشتش نشسته بودم، گذاشتم. دخترك ساده لوح، در حال خارج شدن از آرايش‌گاه بود كه آهو در آستانه در ظاهر شد.


رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، عسل بانووو و 12 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
آهو نگاه متعجبش رو به سراپاي دخترك كه در حال خروج از در بود، انداخت. مي‌دونستم که اصلاً از اين‌جور آدم‌ها خوشش نمياد و اون‌ها را بي‌اراده و بدون اعتمادبه‌نفس می‌دونه؛ ولي، به نظر من همه جور آدم بايد توي اين دنيا وجود داشته باشه. اگر همه ايده‌آل بوديم، من چه طوري بايد امرار معاش مي‌كردم؟! زير چشمي هر دو رو نگاه كردم. لبخند ماسيده‌ام رو تحويل آهو دادم كه داشت روي كاناپه نزديك ميز مديريت كه پشت اون نشسته بودم، ولو مي‌شد. دست‌هاش رو پشت گردنش قلاب كرد و پوزخندي نثارم كرد. گفت:
-ليلا! براي اين بدبخت چي سرهم كرده بودي كه داشت مثل خل و چل‌ها با خودش حرف مي‌زد؟
خنديدم و پول‌هايي رو كه از دخترك گرفته بودم، از كشو ميز بيرون آوردم. در هوا تكانشان دادم و گفتم:
-ول كن بابا! يه چيز گفتم كه بره بچسبه به زندگي بي دردسرش و انقدر دنبال اين پسرهاي آويزون كه نمي‌تونن دماغشون رو بالا بكشن، نباشه. مهم اينه كه بيست تومان كاسب شديم!
سري تكان داد. با چشم‌هاي درشت و عسلي رنگ زيباش نگاه پر مهري بهم انداخت و لبخند گرمي زد.
-امان از دست تو! مي‌ترسم که عاقبت كار دست خودت بدي. يه جوري كه هم در اين‌جا رو تخته كنن، هم خودت به دردسر بيافتي.
-نفوذ بد نزن! خدا به دل آدم‌ها نگاه مي‌كنه و بهشون روزي مي‌ده. من دارم براي دوتا بچه روزي مي‌برم. براي هيچ كس هم بد نمي‌خوام؛ پس، اتفاقي نمي‌افته. نگران نباش!
-چي بگم؟! من امروز مشتري ندارم؟
من، آرزو و آهو در يك آرايش‌گاه زنانه كار مي‌كردیم. البته آرزو صاحب آرايش‌گاه بود؛ ولي، همه كارها رو آهو انجام مي‌داد. من هم براي مشتري‌هاي خاص، فال مي‌گرفتم و ماساژ ريلكسي انجام مي‌دادم. آخر هر هفته هم، هر كس درصدي از اين درآمد رو كه سهمش بود، دريافت مي‌كرد. نگاهي به ساعت انداختم و گفتم:
-دختر خانم اسدي زنگ زد. ساعت يك، برای کوتاهی میاد.
سيم لپ‌تاپ رو كه روي ميز بود، از شارژ درآوردم. به سمت خودم چرخوندمش و مشغول چرخيدن در ليست ترانه‌هاش شدم. بالاخره، روي ترانه محبوبم پلي كردم.
"داغ دلم داره تازه می‌شه قراره بازم ببینمش
فک نکنم طاقت بیارم این دفعه می‌میرم از غمش
همون که رفت و دلمُ شکست
رفت و رو اشکام چشاشُ بست
همون که دلتنگشم همش
داغ دلم داره تازه می‌شه
بازم چه خوابی دیده برام
چه نقشه‌ای باز کشیده برام
قراره باز چی سرم بیاد
این دفعه از جونم چی می‌خواد
داغ دلم داره تازه می‌شه
خاطره‌هاش یادم نمی‌ره
می‌ترسم این بار ببینمش
دوباره دستامُ بگیره"
. با صداي بم و خش دارم، شروع به زمزمه كردن ترانه كردم. آهو چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
-باز این رو روشن كردي؟!
تلخ خندي تحويل دادم.
-از صبح دو تا بيشتر نشنیدم!
با انگشت‌هاش عدد دو رو نشونم داد و گفت:
_ بابا فكر اون دو تا طفل معصوم باش! بابا كه ندارن، اينم از ننشون...
آه كشيدم.
-خيلي وقته ننه هم ندارن... نترس! اين قلب من پروتر و بي‌غيرت‌تر از اين حرف‌هاست كه با اين چيزها از پا دربياد.
جمله‌ام در ذهنم تكرار شد. يادم آمد که قبل‌تر عين همين جمله را گفته بودم.
***
لاله دوان دوان از اورژانس بيمارستان، سمت حياط آمد و درست نشست كنار نيكمتي كه نشسته بودم. زل زد به دستم.
-تو از كي مي‌كشي ليلا؟ قهرمان بسكتبال رو چه به این‌کارها؟!
چشمانم از فرط گريه مي‌سوخت و با زحمت باز نگهشان داشته بودم. نگاه غم‌انگيزم رو به چشم‌هاي منتظرش دوختم. با صدايي گرفته گفتم:
-مگه اوني كه الان بيمارستان خوابيده، قهرمان بسكتبال نبود؟! از اون هيكل ورزشي كه همه دخترها خودشون رو براش مي‌كشتن، فقط دو متر قد مونده كه يه پوستِ خشكيده روش رو گرفته ...
دوباره بغض كردم. اشكم‌هام روي زمين ريختند. با صدايي كه از گريه لرزان شده بود، گفتم:
-من اينجا دنبال چي اومدم لاله؟
سرم رو روي شونش فشار داد. گفت:
-با خودت اينجوري نكن! به خدا قلبت واميسته ها...
با هق هق جواب دادم:
-نترس اين قلب وامونده من، پرروتر و بي‌غيرت از اين حرف‌هاست كه دووم نياره...
***
با صداي آهو به خودم آمدم.
-ليلا! كجا سير مي‌كني؟
آه سردي كشيدم و بهش لبخند زدم.
-ياد قديما افتادم. بيخيال دختر!
-تو مگه نمي‌خواستي بري دنبال بچه‌ها؟! داره دير مي‌شه ها. الان ديگه زنگشون خورده حتما!
گوشي تلفن رو برداشتم و همون طور كه شماره خونه رو مي‌گرفتم، جواب دادم:
-زنگ مي‌زنم زري تا بره دنبالشون. حوصله ندارم!
-بابا، اين خواهر تو چه گناهي كرده که هر روز بايد بره دنبال بچه‌هاي جنابعالي تا ببرتشون خونه؟!
ابرو بالا دادم و گفتم:
-نگران نباش! اين جماعت اگر تا آخر عمرشون هم به من خدمت كنن، جبران ظلم‌هايي كه در حقم كردن رو نمي‌كنن.
عادت نداشت که در زندگي بقیه سرك بكشه. تا كسي چيزي نمي‌گفت، دخالتي نمي‌كرد؛ براي همين ساكت شد و بحث رو عوض كرد.
-آرزو پس كي مياد؟
-چه مي‌دونم بابا؟! اونم مارو گير آورده.
داشتم با تلفن حرف مي‌زدم كه دختر خانم اسدي كه نامش سميرا بود، تازه از راه رسيد. تا من مشغول حرف زدن بودم، آهو مثل برق و باد موهاش رو همون‌طور كه خواسته بود، كوتاه كرد. وقتي تلفنم تموم شد، از من خواست تا موهاي خيسش رو سشوار كنم. سميرا با رضايت كامل، پشت ميز مديريت ايستاد. سي تومان به آهو داد و خيلي زود بيرون رفت. آهو خنده رضايت بخشي كرد و گفت:
-خداروشكر، اينم دشت امروز!
-بذار آرزو برگرده. ببينيم با اون لگنش، امروز مي‌تونيم بريم بيرون، یه دوري بزنيم. اين پولم به بهانه سلامتي شازده پسرش و شيريني خريد ماشينش، ازش بگيرم و يه بستي حسابي بخوريم.
آهو بلند خنديد.
-باز يه مشتري اومد تو، براي آرزوي بدبخت نقشه كشيدي؟!
خنديدم.
-خيالت راحت! از من و تو بدبخت‌تر پيدا نمی‌شه. دلت به حال كسي نسوزه، قربونت برم كه دلت رو مي‌سوزونن!...
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود كه آرزو خانم بالاخره تشريف آوردن و بعد از كلي غرغر و گله و شكايت از دست پسر كوچکش، شنيد امروز هفتاد تومان دشت كرديم. نيشش تا بناگوش باز شد و دندون‌هاي زرد و درشتش را به نمايش گذاشت. خنده‌اي از سر رضايت تحويل هردومون داد. چشمكي به آهو زدم و شروع كردم به كار كردن روي مخ آرزو و مجبورش كردم تا آرايش‌گاه رو ببندیم، بریم بيرون و سه‌تايي بستني بخوريم. هرسه كلي جلوي آيينه‌ها با خودمون ور رفتيم و با خنده و شوخي خارج شديم. آهو با ديدن رنوي مدل پايين و قراضه آرزو، نتونست جلوي خنده‌اش رو بگيره. دستش رو جلوي دهنش گذاشت و گفت:
-آخي، آرزو! من مي‌گم، هر روز توي راه كه مياي آرايش‌گاه، دوتا مسافر هم بزن. سر ماه با پولش، اين جلوي ماشينت رو بديم صافكاري. بدجور داغونه‌ ها!
بلند بلند خنديدم. آرزو لوچه‌اش رو كج كرد و گفت:
-ايش، خداروشكر که همين هم داريم!
استارت كه زد، صداي قار قار وحشتناكي از موتور ماشين بلند شد. نتونستم جلوي خنده‌ام رو بگيرم. ميان خنده‌هام بهش گفتم:
-كاش داداشت حالا كه زحمت كشيده، يكم بيشتر مايه مي‌ذاشت و يه چيز درست و حسابي برات مي‌گرفت!
خودش هم خنده‌اش گرفت.
-خدا خيرش بده که حالا همينم غنيمته!
سر در گوش آهو فرو بردم و گفتم:
-آخه بدبخت! داداشِ ترسيده که بهتر از اين بخره، بزنه داغونش كنه. نمي‌دوني که چه دست فرمون افتضاحي داره.
هنوز حرفم رو كامل نزده بودم كه صداي ترمز ماشيني كه با فاصله كمي جلوي ماشين آرزو داشت از پارك خارج مي‌شد، در گوشمان پيچيد و صداي فرياد اعتراض آرزو بلند شد. راننده بيچاره با داد و فرياد او سريع از مهلكه گريخت. آرزو با قيافه حق به جانب به پشتي صندلي‌اش تكيه داد و همون‌طور كه به پشت سر نگاه مي‌كرد و دنده عقب مي‌رفت، با همان دلخوري و عصبانيت گفت:
-مرتيكه انگار كوره که پيچيده جلوي من! يه چيز هم طلبكاره!
آهو بدون اين كه نگاهش كند، خيلي جدي جواب داد:
-معلوم نيست که كي به اين احمق گواهي‌نامه داده. هنوز نمي‌دونه که حق تقدم با قطاره نه اتومبيل ايشون!
با تيكه‌اي كه آهو به صداي موتور ماشين آرزو انداخته بود، از خنده چنان ريسه رفتم كه بي‌اختيار همگي، حتي خود آرزو خنديدن.


رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، PARIA-M و 8 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
زل زده بودیم به بستنی‌های رنگارنگ پشت ویترین و با علاقه مشغول انتخاب طعم‌های بستنی ایتالیایی بودیم. مردی که پشت دخل ایستاده بود، قاشقک مخصوص بستنی رو سمت یخچال برد و رو به ما پرسید:
-خانم‌ها! چند تا اسکوپ بذارم؟
نگاه پرسشگرایانه‌ام رو به آهو دوختم و با اشاره همون سوال رو تکرار کردم. بدون اینکه آرزو متوجه بشه، پنج ت رو نشونم داد. با قیافه‌ای جدی، صدام رو صاف کردم و جواب دادم:
-پنج اسکوپ، لطفا!
مرد متعجبانه عینکش رو از روی بینی بالا زد و مشغول ریختن بستنی در ظرف‌ها شد. سرم رو به گوش آهو نزدیک کردم و آرام گفتم:
-پنج تا زیاد نیست؟ خفه نمی‌شیم، اگه انقدر بستنی بخوریم؟
خنده محوی کرد و با شیطنت جواب داد:
-یه مو از خرس کندن، غنیمته! اینی که من میبینم، دفعه اول و آخرشه که از این دست و دلبازی‌ها می‌کنه. به زور هم شده بخور تا حالش جا بیاد!
سرم رو به نشانه تایید تکان دادم.
-راست می‌گی! با زور همش رو می‌خوریم!
گردن‌هامون رو در شونه فرو بردیم و ریز خندیدیم. بستنی‌ها رو گرفتیم و سوار ماشین شدیم. آرزو بیرون از اتومبیل مشغول حساب و کتاب با مغازه‌دار بود. کمی به سمت صندلی عقب، خیز برداشتم و به آهو که داشت با زور بستنی ها را می‌بلعید، نگاهی انداختم. خنده کنان گفتم:
-خدایی خیلی زیاده! هرچی می‌خورم تموم نمی‌شه! اومدیم پدر آرزو رو دربیاریم، بابا و ننمون اومد جلوی چشممون!
آهو از خنده ریسه رفت و همون طور که از شیشه آرزو رو تماشا می‌کرد، با دست از پشت شیشه به او اشاره کرد و به من گفت:
-تورو خدا نگاه کن که چجوری داره به یارو پول می‌ده! انگار از گوشه دلش کنده می‌شه. باور کن تا حالا صد دفعه با خودش گفته، کوفتتون بشه!
بلند خندیدم و سر جام مرتب نشستم. آروم گفتم:
-داره میاد، صاف بشین. به روی خودت هم نیار!
با هر بدبختی بود، کل محتویات ظرف‌هامون رو خوردیم و سر راه، آهو رو به خونه رسوندیم. من هم جلوی خونه پیاده شدم و از آرزو تشکر کردم. حوصله خونه رفتن نداشتم. هرچقدر در آرایش‌گاه کنار هم خوش بودیم و غم دنیا یادم می‌رفت، وقتی به خونه بر می‌گشتم، انگار همه غصه‌های گذشته و حال سرم آوار می‌شد. با پا چند دمپایی که جلوی در بود، کنار زدم. کفش‌هام رو در آوردم. صدای داد و فریاد بچه‌ها کل آپارتمان رو برداشته بود. صدای مادرم که یکی یکی نام‌هاشون رو با فریاد بر زبان می‌آورد، اومد. در رو که باز کردم، سامان، پسر زری، فریاد زد:
-بچه‌ها، مامانتون اومد. بیچاره شدیم، خاله لیلا اومد!
گوشش رو گرفتم و آرام پیچوندم.
-مگه من لولوام که اینجوری رم کردی؟!
-آی، آی! خاله ولم کن! به خدا من پسر خوبی بودم! این کیاوش و کیانوش همش مامانی رو اذیت می‌کردن.
گوشش رو ول کردم. لپش رو کندمو. گفتم:
-همتون لنگه همید!
بوی کتلت سرخ شده مادر، همه خونه رو برداشته بود. از آشپزخونه، با همون برگردون مخصوص کتلت سرخ کردنش که در دستش می‌فشرد، بیرون اومد. نگاهی به ساعت که هشت رو نشون می‌داد، انداخت و رو به من گفت:
-چه عجب دختر، تو یه بار زود اومدی!
تا خواستم جوابش رو بدم، زری با اون هیکل چاقش، سلانه سلانه از اتاق بیرون اومد. با کنایه گفت:
-چه فایده؟! حالا این یه شب هم زود اومد. شما اگر به فکرش هستید، بگید از فردا چی کار کنه؟
روی پاشنه چرخیدم و به سمت زری برگشتم؛ اما حس کردم که مادرم با اشاره سر و چشم اون رو مجبور به سکوت کرد.
-چی می‌گی گرد و قلنبه؟! مگه فردا چه خبره؟
برام شکلک درآورد و رو به مادرم که همچنان مشغول ایما و اشاره بود، با دلخوری گفت:
-چیه مامان؟! اونجا واستادی هی ادا در میاری. خب بالاخره باید بهش بگید دیگه!
مادرم فریاد زد:
-ای لال بمیری تو دختر! بذار از راه برسه، یه چیز بخوره، خستگیش در بیاد، بعدا می‌گیم. حالا همین الان باید شروع کنی به نطق کردن؟!
هاج و واج نگاشون می‌کردم و از حرف‌هاشون سر در نمی‌آوردم. زری صورتش رو جمع کرد و دستش رو در هوا چرخوند. گفت:
-مامان جان! خواهش می‌کنم که ادای مادرهای دلسوز و مهربون رو در نیار لطفا! همین شماها بودید که بدبختش کردید و فرستادینش اون سر دنیا…
سامان، بی‌مقدمه به میان حرفشون دوید و با همون آوای کودکانه‌اش از گوشه خونه به سمت من دوید. گفت:
-خاله! فردا دایی علی و دایی حمید می‌خوان بیان. بهم گفت که یه عالمه برات سوغاتی میارم؛ اما برای کیانوش و کیاوش هیچی نگرفتم!
با دست از خودم دورش کردم و با دلخوری گفتم:
-کیانوش و کیاوش خودشون همه چی دارن؛ نمی‌خواد کسی چیزی براشون بگیره.
چشم غره‌ای به مادرم رفتم و گفتم:
-آهان! پس معلوم شد که دعوا سر چیه. دردونه‌هات دارن میان، من باید فلنگ رو ببندم و گورم رو گم کنم که یه وقت با دیدن من، خاطر آقازاده‌ها مکدر نشه.
پدرم که تا اون موقع در اتاق، مشغول تماشای تلویزیون بود، از اتاق بیرون اومد. به جای مادرم جواب داد:
-چه خبره؟! انقدر سر و صدا کردید که نفهمیدم اصلا اخبار چی گفت!
مادرم ایش غلیظی نثارش کرد و گفت:
-توام که همه دردت اخبار گوش کردنه!
با غیظ سمت اتاق رفتم و کاپشن‌ها و کیف‌های مدرسه بچه‌ها رو برداشتم. به سمتشون انداختم و فریاد زدم:
-زود بپوشید و راه بیوفتید!
زری کاپشن‌ها رو از روی زمین برداشت و گفت:
-باز دیوونه شدی؟! کجا می‌خوای بری این وقت شب؟!
دست بچه‌ها رو که مشغول گریه کردن بودن، گرفتم. به سمت در خروجی رفتم که مادرم خودش رو جلوی در انداخت. دو دستش رو جلوی در گرفت و فریاد زد:
-به خدا اگه بذارم بچه هام رو ببری! خودت هر گوری می‌ری، برو؛ ولی حق نداری که بچه ها رو ببری!
دستش رو پس زدم و همون طور که بچه‌ها رو کشون کشون از پله‌ها پایین می بردم، گفتم:
-می‌ریم به جهنم؛ می‌ریم به درک! هرجا برم، یتیمام هم با خودم می‌برم. به شما هیچ ربطی نداره!


رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، !Shîma! و 8 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
کياوش بلند بلند گريه مي‌كرد. محكم دست هردو فرزندم رو در دست مي‌فشردم و از پله‌ها پايين مي بردم. داخل كوچه كه شديم، زري پشت سرمون دوان دوان خودش رو به بچه‌ها رسوند. سعي كرد که دست كياوش رو از دستم بيرون بكشه.
-ليلا خجالت بكش! اين وقت شب، بچه‌هارو كجا داري مي‌بري؟
كياوش هق هق‌كنان به زري گفت:
-خاله! تو رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، !Shîma! و 8 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
اميد خنده‌اي كرد و همان طور كه سمت كوچه باغي كه هميشه براي ما دنج‌ترين جاي دنيا بود تا باهم لحظه‌هامون رو عاشقانه به سر ببریم، مي‌پيچيد، گفت:
-باشه، پس حالا نشونت مي‌دم که كي با كي طرفه!
ماشين را گوشه‌اي پارك كرد. توپ بسكتبالش را كه انگار صميمي‌ترين رفيقش بود و همه جا آن را با خودش می‌بُرد، از صندوق عقب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، !Shîma! و 7 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
مثل همیشه دو کوچه آن طرف تر از دبیرستان با امید قرار داشتم. مهناز و حمیرا دو همکلاسی‌ام که با هم در یک نیمکت می‌نشستیم متلک گویان تا سر کوچه شهید رحیمی که محل قرارم بود، همراهی ام کردند. از دور امید را دیدم که به داتسون سبز رنگ پدرش تکیه داده بود و دست به سـ*ـینه انتظار مرا می‌کشید. حمیرا طعنه ای به شانه‌ام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !Shîma!، PARIA-M و 6 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
به خانه که رسیدم همه کفش هایی را که پشت در ریخته بود نگاه کردم. خوشبختانه کفش های حمید و علی را ندیدم و این بدان معنا بود که من قبل از آن ها به خانه رسیده ام. زری هم به مدرسه رفته بود و از نبودنش و فضولی هایش خیالم راحت شد. سریع از پله های پشت بام بالا رفتم تا خودم را به اتاقم که در واقع اتاقکی در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !Shîma!، PARIA-M و 5 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
خون بيني ام را با كف دست پاك كردم و روي زمین نشستم و به ديوار سرد و سيماني انباري تكيه دادم. چشمانم پر از اشك بود و تصوير سيماي معصوم و دوست داشتني اميد يك لحظه از خاطرم نمي رفت. نميدانم علي از كجا پي به رابـ*ـطه ميان و من و او برده بود كه اين چنين وحشيانه به جانم افتاده بود. اصلا من كجا و پسر غلام شيره اي...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !Shîma!، * رهــــــا * و 4 نفر دیگر

maryamalikhani

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/8/18
ارسال ها
133
امتیاز واکنش
731
امتیاز
213
سن
26
زمان حضور
1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
در را که باز کردم. لبه‌ی بالای آن به آویزهایی که از سقف تا زیر لبه در معلق بود برخورد کرد و آهو از صدای جیلینگ جیلینگ آن متوجه ورودم شد. از کنارش که رد شدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. پشت میز مدیریت نشسته بود و داشت با لپ تاپ آرزو ور می رفت. یک لیوان چایی ریختم و از پشت پارتیشن هایی که آشپزخانه و محل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، The unborn، نگین نوروزی و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا