خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

!Shîma!

معاونت بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
549
امتیاز واکنش
32,118
امتیاز
398
زمان حضور
70 روز 21 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع

روانی شماره 404

نویسنده: Es_shima

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی

سبک: رئالیسم

گوینده: Ayda_Na

خلاصه:
به تیمارستان خوش آمدید.
من بیمار روانیِ شماره‌ی 404 هستم.
آن قدر با این نام صدایم کرده‌اند که احساس می‌کنم هیچ گاه، نام دیگری نداشته‌ام و این نام جزیی از وجودم است.
هر وقت که بتوانم به صورت مخفیانه با تو حرف می‌زنم. از چه؟ نمی‌دانم!



*این رمان به صورت موقت در این جا قرار گرفت!
شاید چاپ شد. شاید داستان کوتاه یا دل نوشته شد و شاید ادامه پیدا نکرد! نمی‌دانم.
تنها باید نوشت...




تمامی حقوق این اثر متعلق به این جانب و فعلاً اختصاصی انجمن رمان ۹۸ بوده!

هر گونه کپی برداری از آن پیگرد قانونی دارد.


در حال تایپ رمان روانی شماره 404 | Es_shima کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 53 نفر دیگر

!Shîma!

معاونت بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
549
امتیاز واکنش
32,118
امتیاز
398
زمان حضور
70 روز 21 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

404...

مغزم این عدد رو تکرار می‌کنه.

...ERROR 404: not found

خطای صفحه! خطای موجود نبودن!

وقتی یک صفحه موجود نیست ارور ۴۰۴ میده.

من موجود نیستم؟


اخطار جدی !

پیشنهاد می‌کنم اعترافات، خط خطی‌ها، خاطرات، هر گندی که اسمش رو می‌ذارید! پیشنهاد می‌کنم... نه پیشنهاد کمه! خواهش می‌کنم که ببندید و خوندن رو کنار بذارید و ادامه ندید‌.


در حال تایپ رمان روانی شماره 404 | Es_shima کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • جذاب
  • قهقهه
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Mahii، Meysa و 43 نفر دیگر

!Shîma!

معاونت بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
549
امتیاز واکنش
32,118
امتیاز
398
زمان حضور
70 روز 21 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
این جا بدجوری دلگیره. از بیرونش قشنگه. مثلاً: همه جور آدمی توش هست. شعارش اینه که به خاطر درمان و حفاظت از تو ساخته شدن. ولی، از داخل....
بلند می‌خندم:
مثل بستنیه! شکل جلدش قشنگه. ولی داخلش‌...
به جز تحقیر تو و بالاتر دونستن خودشون چی کار می‌کنند؟ آها یه کار بلدن که انجام بدن و اون آزار شدیدت به هر طریقیه!
اینا ادعا دارند که می‌خوان من رو خوب کنند، ولی تنها عامل بدتر شدن من هستند!
آهی عمیقی می‌کشم و با این حرف هزار تا خاطره‌ی مرده جلوی چشم‌هام جون می‌گیره. تموم افراد زندگیم، تموم اونایی که ادعای دوست داشتن من رو داشتن، همون‌ها عامل زخم‌ها و دردهای بی شمار الان من بودند.
من روز به روز تنهاتر می‌شم. روز به روز بی صداتر... یعنی، مجبورم با بیمارها و پرستارها و دکتر بخندما؛ ولی، روز به روز در همون ثانیه‌ای که می‌خندم، بیشتر اشک تو چشم‌هام جمع می‌شه!
بذار اعتراف کنم: من می‌ترسم. می‌ترسم که این اشک‌های توی چشمم که پشت خنده‌هام مخفی‌شون می‌کنم، یه روز آشکار بشن و دیگه توانی برای پنهانشون نباشه...
شاید دلیل خنده‌های عصبی و همیشگی من هم همین باشه! نمی‌دونم...
اولین روزی که دیدم کاشی زیر تختم تکون می‌خوره، بهش توجهی نکردم، ولی وقتی پام خورد بهش و دفترچه یادداشت و مدادی زیرش پیدا کردم خیلی برام جالب بود. اولش فکر می‌کردم این هم بازی پرستارها و دکترهاست. دستش نزدم و روی تختم دراز کشیدم. ولی فکر اون دفترچه خواب به چشم‌هام نمی‌آورد.
چند وقت گذشت؟ زمان رو مثل همیشه گم کردم! فقط فهمیدم که مدت‌ها می‌شد که من از وجود دفترچه خبر داشتم و کاری نمی‌کردم. کم کم جرات کردم و شب‌ها یواشکی بیرونش می‌آوردم و لمسش می‌کردم. اما، از چی می‌نوشتم؟
آخه، یه بیمار روانی چیزی برای نوشتن نداشت! برای کی می‌نوشتم؟ چی می‌نوشتم؟
همه‌ی ما یه زمانی رو داریم که دیوونه می‌شیم و کم میاریم. اون زمان بهترین زمان برای خلق بهترین اثرمون از تنها کاریه که بلدیم. من خیلی وقته که بدجوری کم آوردم و تنها کارم در این جا همین نوشتن بود!
آهای غریبه‌، تو چه جوری داری نوشته‌های من رو می‌خونی؟ این دفتر رو از کجا پیدا کردی؟ بدون که هیچ کدوم از این‌ها رو برای تو ننوشتم!
اَکهی، پرستارِِ راست می‌گفت. من دیوونم. نکنه به خاطر این که قرص‌های پرستارِ رو زیر زبونم نگه می‌دارم و بعد هم کنار همین دفتر قایمش می‌کنم، دیوونه‌تر شدم؟ شاید هم کارهای این‌ها دیوونه‌ترم کرده! وگرنه، چه دلیلی داشت وقتی هیچ آدمی زنده و واقعیم رو نمی‌خواست بعداً پیدا بشه و دفترچه‌ی مسخره‌ی من رو برداره و بخونه؟ اصلاً گیرم پیدا می‌شد و برمی‌داشت، وقتی منِ واقعی رو نمی‌شناخت، خوندنش چه فرقی می‌کنه؟
چه فرقی می‌کنه که یه نفر بدونه که آره! یه دیوونه گوشه این جهانه! شاید هم پوسیده!
پرستارِ راست می‌گفت. باید قرص‌هام رو می‌خوردم تا فقط بی حالی و خواب رو بفهمم. بعدش وقتی بیدار می‌شدم، هیچ چیزی یادم نمی‌آمد و بقیه‌اش رو هم اون قدر بخوابم و بخوابم که وقتی چشم باز می‌کنم، دنیا قابل تحمل شده باشه.
اصلاً باید خودم می‌رفتم و به دکترِ می‌گفتم که سرم رو برق بذاره تا یادم بره فکر چیه! تا یه شب بتونم آروم بخوابم. یه شب!
باز بی‌خوابی به سرم زده. چند روز بود نخوابیده بودم؟ سه روز؟ چهار؟ نمی‌دونم! این قرص‌هاشون هم درمون خواب من نشد!
هی تو که بی اجازه نوشته‌هام رو می‌خونی و منِ واقعی رو اصلاً نمی‌شناسی، تو آروم می‌خوابی؟ خوش به حالت! بهت حسودی می‌کنم. تو این تیمارستان، چه بیدار باشی و چه خواب جفتش کابوسه!
و من بدجوری خستم. از این جا، از دیوونه‌های روانی که انگار زبون من رو نمی‌فهمند، از پرستار خوش اخلاقِ که من رو خر فرض می‌کنه و یا حتی اون پرستار اخمو که همیشه خودش رو بالاتر و بهتر از ما می‌دونه، من حتی از دکتر هم خستم!
یه بار می‌خواست با زور من رو بفرسته برم. هر چی بهش می‌گفتم:
_دکتر، من جایی رو ندارم که برم. خونه‌ی من این جاست. پیش این دیوونه‌ها، همین گوشه‌ی اتاق سفید، روی همون تـ*ـخت سفته می‌خوابم.
قبول نمی‌کرد. آخرش گفتم:
_باشه پس حالا که این جا جام نیست منم کرکس می‌شم میام همتون رو می‌‌ترسونم...
خندید و گفت:
_کرکس؟ چرا اون؟
اون نمی‌فهمه. دکتره‌ها! ولی نمی‌فهمه. همه‌ی چیزا رو که توی کتاب‌های دکتری نمی‌نویسند. مثلاً چی می‌شدم؟ گنجشکی که کوچیک و ضعیفه و هیچ کسی دوستش نداره؟ یا عقابی که همه زور میزنند تعلیمش بدن بشه مال خودشون؟ یا پروانه‌ای که خشکش می‌کنند؟ یا طوطی که جاش تو قفسه؟ من می‌خواستم کرکس باشم! این دکترِ هیچی حالش نیست. من از بیرون تیمارستان می‌ترسم. البته از همین جا هم می‌ترسم. ولی، به دیوونه‌ها عادت کردم. اینا رو حداقل قبول دارند که دیوونن! اگه می‌رفتم بیرون، اونا انتظار داشتند که مثل خودشون رفتار کنم. منم که دیوونه، نمی‌تونم.
مگه می‌شه به جز یه جا نشستن و زل زدن به یه جا و رفتن توی گذشته‌ها و یادِ لبخندت زندگی کرد؟ مگه می‌شه خودت رو صد بار به خاطر اشتباهات سرزنش نکرد؟ مگه...
بالاخره فهمیدم از چی بنویسم. دفترچه رو برداشتم و تمام فکر و خیال و حس و انرژیم رو روی کاغذ نوشتم:
"تو"
هر چی مداد رو تکون می‌دم هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌نویسه. چی بنویسه؟ همه چیز رو نوشت! دیگه چیزی برای گفتن نیست.
صدای تپش‌های قلبم رو به وضوح می‌شنوم! با آوردن اسمت هم این جسد زنده می‌شه... دمِ مسیحایی که می‌گن همینه‌ها... با اسمت اینه، فرض کن اگه خودت بود چی می‌شد!
وای، صدای پرستارِ داره میاد. داره میاد قرص‌هام رو بده. این دفعه می‌خورمشون. خستمه! باید بخوابم. ماه‌ها می‌شه که بیشتر از سه چهار ساعت نخوابیدم. اون قدر باهات حرف زدم که نفهمیدم کی امروزم گذشت. حرف زدم و فقط یک کلمه نوشتم. می‌دونی؟ همون از همه‌ی صحبت‌های من بیشتر بود. دلم می‌خواد تمام دفترچه رو با "تو" پر کنم. هر چی هم بنویسم باز کم میاد! تو خیلی بیشتری... خیلی بیشتر نیاز دارم به گفتنت. به بودنت، به فکر کردن در موردت، به تو!


در حال تایپ رمان روانی شماره 404 | Es_shima کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • تعجب
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Mahii، Meysa و 30 نفر دیگر

!Shîma!

معاونت بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
549
امتیاز واکنش
32,118
امتیاز
398
زمان حضور
70 روز 21 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای تقه‌ای که به در خورد نگاهم رو به پرستار خپلِ انداختم. بدون هیچ حرفی منتظرم ایستاده بود. منظورش رو فهمیدم. پتو رو کنار زدم و از روی تـ*ـخت بلند شدم و جلوترش حرکت کردم.
وقت روان درمانی بود!
جلوی اتاق دکتر ایستادم و منتظر شدم تا پرستار در بزنه.
_ ۴۰۴!
با تعجب به دکتر نگاه کردم. توی اتاقش روی صندلی نشسته بودم.
_چرا ادامه نمی‌دی؟
با این حرف دکتر فهمیدم که باز هم زمان رو گم کردم! تو این مدت چه اتفاقی افتاده بود؟ از چی حرف زده بودم؟ خیلی معمولی جواب دادم:
_از چی می‌گفتم؟
مستقیم تو چشمام زل زد. لعنتی، یعنی اونم فهمید که زمان رو گم کردم؟ هه... مگه نمی‌گفتند دکتر محرمه؟ پس چرا اینا هر چی بیشتر ازت می‌دونستن بیشتر خردت می‌‌کردن؟ طی مدتی که این جا بودم یک چیز رو خوب فهمیدم؛ اون که می‌گن حرف بزن عزیزم چرته! نباید چیزی بهشون بگی! اونا دوست ندارن چیزی که نمی‌خوان بشنون. اونا برای توجیح عقاید و علم ناقصشون هر کاری می‌کنند.
_تولدت...
_تولد؟
_امروز تولدته...
فندک رو روشن می‌کنم و زل می‌زنم به آتشش...
"سوختن با شعله‌ی کبریت!"
به شمع روشنی که نیست فکر می‌کنم.
"سوختن و آب شدن!"
آه عمیقی می‌کشم.
_جشن بگیریم؟
صدای دکتر باز من رو به اتاقش میاره.
جشن؟ ناخوادگاه بلند می‌خندم. دکتر باز هم به چشم‌هان زل می‌زنه و هر واکنش من رو روی برگه‌های روبروش ثبت می‌کنه.
جشن؟ خنده‌ام قطع نمی‌شه! بدترین روز عمرم جشن داره؟ بدترین روز هر کس چه روزیه؟ برای من قطعاً روزیه که به این دنیای لعنتی اومدم.
نمی‌دونم به دکتر جواب دادم یا نه، اما می‌گه:
_نظرت در مورد امروز چیه؟
"با خودم گفتم تولد چیست؟ یک قدم نزدیک‌تر شد مرگ"
با فکر به این که یک روز و یک سال کم‌تر زنده خواهم بود لبخند عمیقی زدم.
با لبخندم لبخند می‌زنه. دکتره‌ها، ولی اونم گول خورد!
همه دست می‌زنند و کیک رو جلوم می‌ذارن. با دیدن شماره‌ی ۴۰۴ که روی کیک نوشته شده پوزخندی می‌زنم.
باز هم زمان رو گم کردم. کی از پیش دکتر اومدم؟
همه رو کنار می‌زنم. حوصله‌ی مسخره بازی‌هاشون رو ندارم.
_آرزوهات خاطره شن.
_شدن!
خیلی وقته که خاطره‌هام آرزوم شدن.
و باز هم تو! لعنتی، هر کاری می‌کنم که نادیده بگیرمت باز هم به جونم می‌افتی.
آخرین باری که آرزو داشتم، تنها آرزوم چی بود؟
از دست ندادنت! همیشه داشتنت...
الان چی دارم؟
همه چی!
چی ندارم؟
تو رو!
بدون توجه به غر زدن و فحش‌هاشون روی تختم می‌خوابم و پتو رو روم می‌اندازم.
_خاک تو سرت بی ذوق
یکی از بیمارا می‌خواد بهم حمله کنه. با بی خیالی چشم‌هام رو می‌بندم و منتظر آسیب دیدنم هستم اما سر و صدا میاد. حدس می‌زنم پرستارِ جلوش رو گرفته. همشون رو از اتاقم بیرون می‌کنند.
قطره‌ی اشکم آرزوی اومدن و ریختن داره اما خبری ازش نیست.
بغض امونم رو بریده. دارم خفه می‌شم و نفس کشیدن سخته. دلم می‌خواد داد بزنم، اما از واکنش بعد بقیه می‌ترسم.
دستم رو مشت می‌کنم و ناخن‌هام توی پوستم میره. حمله‌ی عصبی و لرزش بدنم قابل کنترل نیست. کاش بیهوشم می‌کردن. کا...
کلمه‌ها رو گم می‌کنم؛ خودم رو هم...
نفس کشیدن هر روزش عذابه. فرق امروز و دیروزش چیه؟ وقتی همش یکیه چرا باید روز تولدم افسرده‌تر باشم؟
پوزخندی می‌زنم. خب روزهای دیگه هم همینم!
معده درد و سر درد عصبی هم شروع می‌شه.
به پوچی و تاریکی جلوم زل می‌زنم و کوچک‌ترین حرکتی نمی‌کنم.
کنترلم رو از دست می‌دم و خودم رو هم....
***


در حال تایپ رمان روانی شماره 404 | Es_shima کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • تعجب
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Mahii، Meysa و 14 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا