خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او
نام رمان: من به برلین نمی‌روم
نام نویسنده: سناتور کاربر انجمن رمان 98
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: Nirvana
سبک: رئالیسم

خلاصه:
روزها از پس هم گذشته و اینک الیسیما، دیگر آن نوجوان درمانده‌ی شانزده‌ساله نیست؛ لیکن او را روزگار و حماقت خودش، عوض کرده است. او تازه دارد معنی "مجازات زن‌بودنش" را می‌فهمد. هفت‌سال از مرگ سام می‌گذرد و او در بالین خانواده‌ی طاهری تاب آورده است؛ خانواده‌ای که از یک نقطه‌ی کوچک به همه‌ی زندگی‌اش تبدیل شدند. همه‌چیز آرام به نظر می‌رسد؛ اما اصل ماجرا چیز دیگری است. در این میان، بازگشت دماوند به هیاهوی این آشفته‌بازار، دامن می‌زند و...

پیش‌گفتار:
الیسیما نوجوان شانزده‌ساله‌ای بود که از ناتنی‌بودن پدرش باخبر می‌شود و نفرت از درونش فوران می‌کند. از بهر این نفرت، به دعا و نفرین روی می‌آورد. آهسته‌آهسته از دردها و رنج‌های سام، ناپدری‌اش، آگاه می‌شود و نفرت پر می‌کشد و عشق جایگزین می‌شود؛ اما درست در جایی که این علاقه می‌توانست شکوفا شود، نفرین عملی شده و سام می‌میرد...
پ.ن: علی اکبر و کیاوش یه نفرند.
این جلد تقریبا، مستقل از جلد اول خود است.


رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi و 12 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع



مقدمه:
شب بود و
شمع بود و
من بودم و
غم!
شب رفت و
شمع سوخت و
من ماندم و
غم!
***


رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi و 12 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
- الی؟ الی بدو علی‌اکبر اومد، داداش گلم اومد.
نگاهم را به آینه می‌دوزم؛ همه‌چیز مرتب است. موهای بور بلندم را زیر روسری ساتن پنهان می‌کنم. با چشمان قهوه‌ایم، رژلب روی میز را نشانه می‌گیرم."نه الیسیما، احمق نشو! باز می‌خوای آتو بدی دستش؟" منصرف می‌شوم."می‌خوای مثل میت‌ها باشی؟" بدون تعلل رژلب را برمی‌دارم، می‌چرخانمش که رژ قرمز زیبایی بالا می‌آید؛ جیغ نیست، خانمانه است. آن را روی لـ*ـبم می‌کشم؛ ل**ب‌های صورتی بی‌رنگم، قرمز می‌شوند. دستمال را از روی میز برمی‌دارم و روی ل**ب‌هایم می‌کشم؛ تا حدودی رنگش پاک می‌شود. این‌گونه هم به حرف دلم عمل کرده بودم، هم عقلم! دستمال رژی‌شده را در سطل آشغال می‌اندازم و چادرم را روی سرم می‌کشم.
از اتاق بیرون می‌زنم. خانه شلوغ است؛ پر از مهمان است. خیلی از آن‌ها را نمی‌شناسم و حس می‌کنم آن‌ها هم همین‌طور. چندنفری که من را می‌شناسند، با من سلام علیک می‌کنند، من هم به گرمی پاسخ می‌دهم.
از خانه خارج می‌شوم و وارد حیاط می‌شوم. حیاط هم شلوغ است؛ عده‌ای مرد کناری ایستاده‌اند و مادر، سمیه، معصومه و زینب هم سمت دیگری زیر درخت پُربار انجیر به همراه خاله‌ی کیاوش مشغول ریزریز صحبت‌کردن با یکدیگرند. چادرم را جلوتر می‌کشم که معصومه می‌گوید:
- بیا الی‌جان.
جلو می‌روم و کنارش می‌ایستم. زینب با خنده در گوشم پچ‌پچ می‌کند:
- فکر می‌کردم از خوشی توی پوست خودت نگنجی، خیلی بی‌تفاوتی!
نمی‌دانم معصومه چه‌طور می‌شنود که چادرش را روی صورتش می‌کشد و به من چشمک می‌زند:
- من که می‌دونم چه‌قدر خوشحالی!
جوابی جز پوزخند لبخندنما ندارم. اسپورتیج مشکی که در کوچه پدیدار می‌شود، مادر بلند صلوات می‌فرستد که ما هم بالطبع صلوات می‌فرستیم. دست‌هایم یخ می‌زنند؛ اما قلبم همان‌طور آرام و ریتمیک می‌زند؛ گرومپ، گرومپ، گرومپ!
مسلم پیاده می‌شود و از سمت شاگرد هم خودِ کیاوش. معصومه سریع اسپند دود می‌کند و شوهرش چاقو را روی گردن گوسفند می‌گذارد. همین که کیاوش جلو می‌آید، سرش بریده می‌شود و خون از گردن گوسفند فوران می‌کند. کیاوش با پدرش گرم و صمیمی روبوسی می‌کند. جلو می‌آید و دست مادر را می‌بـ*ـو*سد که مادر هم سرش را می‌بـ*ـو*سد. مردها دورش را می‌گیرند و این زنگ خطری برای ماست که به داخل خانه برویم. می‌بینم که سمیه با بغض به قد بلند کیاوش نگاه می‌کند و اشک چکیده از گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند؛ تلخندی می‌زنم.
وارد خانه می‌شویم و بدون توقف، مشغول پذیرایی از مهمان‌ها می‌شوم. دوست ندارم حتی یک ثانیه هم بیکار شوم؛ چون بیکاری مصادف با فکر و خیال الکی بود. این اخلاقم را مادر خوب می‌دانست؛ چون عمیق نگاهم می‌کند. لبخندی به رویش می‌زنم که خودش را مشغول صحبت با محبوبه‌خانم، همسایه‌مان، نشان می‌دهد. به حیاط می‌روم تا یکی از پارچ‌های پلاستیکی را بردارم. مسلم صدایم می‌زند، به سمتش برمی‌گردم. از چشمان قهوه‌ای‌اش، خستگی می‌بارد؛ اما همچنان لبخند می‌زند. می‌گوید:
- الی‌خانم قربون دستت یه چسب میاری بزنم به این پلاکاردِ؟ گوشه‌ی سمت چپش افتاده.
به پلاکارد اشاره می‌کند. نگاهم را به آن سمت هدایت می‌کنم. رو به او چشمی می‌گویم و بعد نوشته را بار دیگر نگاه می‌کنم.
«حاج علی‌اکبر طاهری، زیارت مکه مکرمه و مدینه منوره‌تان قبول درگاه حق»
***
دیگر کاری نمانده است که بخواهم خودم را به آن سرگرم کنم؛ به هال می‌روم که مادر می‌گوید:
- بیا بشین الی، خسته شدی دیگه.
می‌روم روی مبل می‌نشینم. معصومه با خستگی چادر را از روی سرش می‌کشد. مادر نگاهش می‌کند و می‌پرسد:
- محمد رو چیکار کردی؟
معصومه در حالی که پایش را ماساژ می‌دهد، با خستگی می‌گوید:
- خونه‌ی مامان ابراهیم؛ بچه‌ام فقط به مادربزرگش وابسته‌اس.
مادر اخم نمکینی می‌کند و می‌گوید:
- دستت درد نکنه معصومه‌خانم! حالا دیگه به ما تیکه میندازی؟
معصومه و زینب می‌خندند؛ اما من بی‌تفاوت سیب را قاچ می‌کنم. شام هم نخورده‌ام؛ اما به هر چیز که نه می‌گفتم، نمی‌توانستم به سیب نه بگویم. داشتم سیب را می‌جویدم که در باز شد. حاجی، مسلم، شوهر معصومه و کیاوش وارد می‌شوند. معصومه سریع بلند می‌شود و به سمت کیاوش می‌رود. کیاوش با لبخند صورتش را می‌بـ*ـو*سد. معصومه با خنده می‌گوید:
- زیارت قبول حاجی!
کیاوش هم با لبخند جوابش را می‌دهد:
- خدا نصیب شما هم کنه اُختی!
اُختی، اُختی، آه الیسیما تو اُختیِ کیاوش بودی! ل**ب‌هایت را محکم به هم فشار بده؛ پوزخند نزن. کیاوش و مسلم به سمت ما می‌آیند. من و زینب، همسر مسلم، به احترامش بلند می‌شویم. بدون این که به زینب مستقیم نگاه کند، به او سلام می‌کند که زینب هم با خوشرویی جوابش را می‌دهد و زیارتش را تبریک می‌گوید. به سمت من می‌آید. حس می‌کنم همه ذره‌بین به دست گرفته و ما را نگاه می‌کنند. شاید می‌خواهند ببینند پس از یک ماه برگشتن، چه‌گونه از او استقبال خواهم کرد و واکنش او چه خواهد بود. سلام می‌کند که جوابش را آرام و بی‌تفاوت می‌دهم. تنها جای خالی کنار من است، پس می‌نشیند. همه می‌نشینند. من قوی بودم و این قدرت، اجازه‌ی اظهار نظر را به دیگران نمی‌داد.
حاجی با عشق به پسرش نگاه می‌کند و می‌گوید:
- خوش گذشت علی‌اکبر؟
کیاوش سرش را بلند می‌کند و می‌گوید:
- شما که خودتون تجربه دارید، می‌دونین چه حس و حالی داره. ولی جدای بعضی از سختگیری‌های نظامی‌های عراقی، خیلی خوب بود.
معصومه به شوخی به صورتش چنگ می‌زند:
- خاک به سرم! مگه جنگ تحمیلی ایران-عراق تموم نشده؟
کیاوش که می‌فهمد سوتی داده است، اهم‌اهمی می‌کند و می‌گوید:
- منظورم نظامی‌های عرب بود. اون‌جا اصلا امنیت نبود؛ می‌دونین که دیگه روابط ایران و عربستان مثل سابق خوب نیست.
نگار، دختر کوچک پنج‌ساله‌ی مسلم، مزه می‌پراند:
- عمو علی‌اکبر سوغاتی نیاوردی برامون؟
معصومه ل**ب می‌گزد و می‌گوید:
- وا...سوغاتی چیه؟ عمو علی‌اکبر خودش سوغاتیه!
به به عجب سوغاتی! عمو علی‌اکبرتان را با ده مَن عسل هم نمی‌شود نوش جان کرد. مسلم می‌خندد:
- معصومه بحث سوغاتی رو نپیچون.
مادر هم لبخند کوتاهی می‌زند:
- بچه‌ام خسته‌ست؛ بذارید بخوابه، صبح که بیدار شد سوغاتی‌هاتون رو میده.
حاجی اعلام حضور می‌کند:
- طیبه‌خانم، خسته‌ی چی؟ کوه که نکنده... با هواپیما رفته، با هواپیما هم برگشته. از فرودگاه هم که دربست در خدمتشون بودیم! خستگی نداره که.
مسلم سریع می‌گوید:
- آره والا...اگه به خستگیه که کسی از من و بابا خسته‌تر نیست.
ابراهیم، شوهر معصومه می‌خندد و شاکی می‌گوید:
- بقیه هم که رحل قرآن!
به ورژن جدید ضرب‌المثل "بقیه هم برگ چغندر " خنده‌ام می‌گیرد؛ اما خودم را کنترل می‌کنم.


رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: masera، YeGaNeH، MĀŘÝM و 10 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیاوش با حفظ لبخندش می‌گوید:
- باشه چشم، الآن سوغاتی‌هاتون رو هم میدم.
چمدانش را از ماشین می‌آورد. روی فرش می‌نشیند که همه گرداگرد او می‌نشینند به جز من و حاجی. در چمدان که باز می‌شود، نگار جیغ می‌کشد و من هم از دیدن آن همه سوغاتی دهانم باز می‌ماند. کیاوش مانند شعبده‌بازها، دست در چمدان می‌کند و یک پارچه‌ی مشکی بیرون می‌آورد و با ارادت به سمت حاجی می‌گیرد و می‌گوید:
- خدمت حاج بابا.
حاجی تشکر می‌کند و سر کیاوش را می‌بـ*ـو*سد. بعدی کادوی مادر است؛ یک پارچه‌ی چادری، سجاده‌ای گلدار و یک انگشتر عقیق زیبا. جان به جانش می‌کردند، مادردوست بود.
مسلم، معصومه، آقا ابراهیم، زینب، نگار؛ همگی کادویشان را می‌گیرند و می‌روند. کادویی به دست من نمی‌رسد؛ یا هیچ‌کس نفهمید یا همه فهمیدند و خودشان را زدند به نفهمی!
مادر و حاجی که از صبح حسابی خسته شده بودند، رفتند که بخوابند. من هم آخرین ظرف‌ها را می‌شویم و به سمت اتاق به راه می‌افتم؛ اتاق مشترکم با کیاوش!
یک اتاق نسبتا بزرگ، با چیدمانی بسیار ساده و وسایلی شامل تـ*ـخت، کمد لباس و یک میز آرایش نئوپان. لباس‌هایش را عوض کرده است، عمامه و عبایش روی چوب لباسی بودند. روی تـ*ـخت نشسته بود و به صفحه‌ی گوشی‌اش زل زده بود. چادر را از سرم می‌کشم و آرام می‌گویم:
- زیارت قبول.
همان‌طور که با گوشی ور می‌رود، بی‌تفاوت می‌گوید:
- قبول حق باشه.
از عمد تیکه می‌پرانم؛ البته زیرلبی اما جوری که بشنود:
- حق هم حتما قبول می‌کنه.
سرش را بلند می‌کند و نگاهم می‌کند؛ خیلی وقت است که نگاهش را ندیده‌ام. اخم می‌کند که ابروهای بلند و مشکی‌اش در هم فرو می‌روند. همان‌طور که به مشکی چشم‌هایش نگاه می‌کنم، می‌گوید:
- این ده روز که این‌جام، به پر و پام نپیچ!
پوزخند می‌زنم:
- یادم نمیاد به پر و پات پیچیده باشم که الآن بخوای اخطار بدی!
هزار جواب در آستین دارد که تحویلم بدهد؛ اما هیچ چیز نمی‌گوید. این‌گونه می‌خواهد به من بگوید به حضورم و خودم بی‌تفاوت است. من هم حرفی ندارم که بزنم. البته سریعاً یک حرف به ذهنم می‌رسد و قبل از کمی فکر، آن را به زبان می‌آورم:
- جهت اطلاع حج بدون حلالیت، پشیزی ارزش نداره آقای طاهری.


رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: masera، YeGaNeH، MĀŘÝM و 8 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
همین را که می‌گویم، انگار آتشش می‌زنند. سرش را بلند می‌کند و آن‌چنان خشمگین نگاهم می‌کند که ناخودآگاه یک‌قدم به عقب بر‌می‌دارم. حس می‌کنم از چشمان سرخ‌شده‌اش، آتش ساطع می‌شود و این آتش من را می‌سوزاند. هیچ‌وقت کیاوش را تا این حد عصبانی ندیده بودم. یک لحظه تمام سربه‌زیری‌های این اخیر و لبخندهای صمیمی آن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: masera، YeGaNeH، MĀŘÝM و 9 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
جلو می‌آید و من سعی می‌کنم عقب نروم. در برابرم می‌ایستد و با نگاه براقش تمام صورتم را از نظر می‌گذراند. هولم می‌دهد که به دیوار پشت سرم برخورد می‌کنم. دستانش را اهرم می‌کند و در صورتم خم می‌شود. ضربان قلبم بالا می‌رود و گرمای زیادی در صورتم حس می‌کنم. از بین دندان‌های کلیدشده‌اش می‌غرد و غریوش من را از جا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: masera، YeGaNeH، MĀŘÝM و 9 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
«گذشته»
آوارگی حس مبهمی است؛ درست مرز بین بودن یا نبودن. شاید شکسپیر با آن دیالوگ می‌خواست معنی آوارگی را بفهماند. آوارگی، زیرشاخه‌ی عظیم و پرباری از بلاتکلیفی بود. نمی‌دانی بمیری بهتر است یا زنده بمانی؟! آوارگی‌ام به کوچه‌ای باریک با خانه‌هایی سنتی ختم می‌شود. اولین خانه از این سمت خیابان و آخرین خانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi و 7 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
فقط می‌خواستم بخوابم؛ واقعا خسته بودم. مادر فولادزره هم بی‌حرف اتاق معصومه را نشانم داد.
در را که باز کردم، موجی از گذشته به سویم سرازیر شد. وقت‌هایی که از روی اجبار درس می‌خواندم، معصومه مداحی گوش می‌داد و من لیتو گوش می‌دادم، وقت‌هایی که از اینترنت مجانی و پرسرعت استفاده می‌کردم و با کیاوش چت می‌کردم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: masera، YeGaNeH، MĀŘÝM و 8 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم برایش گرفت؛ او هم زخم‌ خورده بود، او هم از دست داده بود، این بود رسم روزگار؟! شک نداشتم دماوند و البرز با خوشحالی و خوشبختی، بی‌خیالِ من و سمیه، از زندگی نکبتی‌شان لـ*ـذت می‌برند؛ فراری‌های نامردی که زندگی را بر من و سمیه حرام کرده بودند.
سمیه اشک‌های غلتانش را پاک می‌کرد و من هم زانوی غم بـ*ـغل گرفته،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: masera، YeGaNeH، MĀŘÝM و 8 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
«حال»
مشکی غلیظ چشمانش، به من اجازه‌ی خواندن فکرش را نمی‌دهد. این سیاهی‌های غلیظ فقط می‌توانند من را بترسانند، هیچ فایده‌ی دیگری ندارند. دست‌هایش که بازویم را چنگ زده بودند، آن چنان دست هایم را فشار می‌دهند که حس می‌کنم دست‌هایم باید قطع شوند تا از درد نمیرم.
بغض می‌کنم و اشک در چشمانم جمع می‌شود. با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان من به برلین نمی روم | سناتور کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: masera، YeGaNeH، MĀŘÝM و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا