خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمان لیانا، به عنوان اولین رمانم در چه سطحی بود؟

  • عالی

    رای: 3 100.0%
  • خیلی خوب

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: لیانا
نام نویسنده: Zahra bagheri
نام ویراستار: DENIRA
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه

خلاصه‌:
داستان دختری به نام لیانا که توسط ملکه‌ی سرزمینش، به عنوان جانشینش انتخاب می‌شود.
دختری که برگزیده می‌شود تا با درخشش و پاکی‌اش ناجی سرزمینش باشد؛ اما غافل از آن‌که او با پذیرفتن آن عنوان، بذر کینه را در دل شخصی می‌کارد که فرمانروایی را حقی می‌داند که از او سلب شده است.



رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Aynaz_2006، ملیکا بای، LIDA_M و 9 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به درخت نگاه کن.
قبل از این‌که شاخه‌هایش زیبایی نور را لمس کند،
ریشه‌هایش تاریکی را لمس کرده‌اند.
گاه برای رسیدن به نور، باید از تاریکی‌ها گذر کرد.
فصل اول:
جانشین
با گام‌هایی شتاب زده از تالار قصر به راه افتاد. از پلکان مرمری گذشت و به راهروهای مارپیچی قدم گذاشت. با شنیدن صدای گریه‌ی نوزاد قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت. هیجانی غیر قابل وصف وجودش را فرا گرفت و با قدم‌های محکم، مسیر باقی مانده را طی کرد.
با رسیدن به پشت در اتاق ایزابل، نفس عمیقی کشید. به دلیل شور و اشتیاق بی‌اندازه‌اش صدای نامفهومی از گلویش خارج شد که خنده‌اش گرفت. او امروز درست مانند دوران جوانی‌اش سرخوش و پر انرژی بود؛ اگرچه با گذشت سال‌ها هنوز هم زیبایی اصیلی در چهره‌اش دیده می‌شد.
با اشاره‌ی دستانش در به آرامی باز شد. با آن‌که حالا کاملا وارد اتاق شده بود؛ اما هنوز هم کسی متوجه حضورش نبود. نگاهش به سقف رنگارنگ اتاق خیره ماند.
پری‌ها با هیجان، پرواز کنان به دور اتاق می‌چرخیدند. گاهی هم دست از گردش برمی‌داشتند و در گوش هم پچ پچ می‌کردند.
با لبخند نگاهش را از آن‌ها گرفت و خیره به کودکی ماند که بین پارچه‌های ابریشمی پیچیده شده بود و تنها گردی صورتش بیرون زده بود.
با احساس حضورش، پری‌هایی که در مقابل آن کودک در هوا معلق بودند و با قیافه‌های کج و معوجشان برایش شکلک در می‌آوردند جیغ خفیف و گوش‌خراشی کشیدند و با تعظیم کوتاهی به سرعت به بقیه‌ی دوستانشان که در مشعل‌های اتاق مشغول دید زدن کودک بودند، پیوستند.
(پری‌های بالدار؛ موجودات افسانه‌ای و بند انگشتی هستند که بال‌های ظریفشان قدرت جادویی بسیاری دارند.)
با پراکنده شدن پری‌ها، ایزابل به سختی نگاهش را از دخترش گرفته و نگاه آن چشمان سبز به دو چشم آبی براق افتاد که برق خوشی به وضوح در آن نمایان بود.
ایزابل کمی در جایش جا به جا شد؛ اما به سرعت درد در تمام نقاط شکمش پیچید و ناله‌ی خفیفی سر داد.
کاترین به سرعت خود را به او رساند. دست‌هایش را به آرامی بر روی شانه‌هایش گذاشت و او را وادار به خوابیدن کرد.
- ملکه...
کاترین لبخندی زد و با متانت گفت:
- این بار هزارمی هست که بهت می‌گم؛ اما شاید یادت رفته باشه؛ پس بازم می‌گم. من برای تو فقط یک خواهرم، نه کمتر و نه بیشتر!
ایزابل از حافظه‌ی قوی کاترین در زمینه‌ی یادآوری آن جمله خنده‌اش گرفت. با لحن شرمگینی تکرار کرد:
- چه‌طور می‌تونم ملکه‌ی سرزمینم رو با این عنوان خطاب کنم؟
کاترین دوباره لبخند زد. با بی‌خیالی دستش را در هوا تکان داده و گفت:
-به راحتی.
ایزابل شرمنده از آن همه لطف و محبت خالص سرش را پایین انداخته و با بی‌حواسی دست‌هایش را نوازش گونه بر روی صورت دخترش کشید.
از کودکی آن زن خوش قلب را می‌شناخت. در آن دوران بهترین دوستان یکدیگر بودند. وقتی هم که خانواده‌اش را از دست داد، کاترین اجازه‌ی خروج از قصر را به او نداد. او را در کنار خود و در آسایش و آرامش نگه داشته و تا به آن روز درست مثل یک خواهر با او رفتار کرد.
اگرچه ایزابل هرگز فراموش نکرد که کاترین همیشه یک ملکه بوده و هیچ‌وقت پایش را از حد خود فراتر نگذاشت.
کاترین نگاهی به ایزابل انداخت که در فکر فرو رفته بود.
بعد از دقایق کوتاهی که نگاهش مدام بین نوزاد و پری کوچکی که سرش را از پشت تـ*ـخت بیرون آورده بود و دزدکی به آن‌ها نگاه می‌کرد در نوسان بود، بی‌طاقت از احساس هیجانی که در وجودش بر پا بود، با احتیاط دست‌هایش را به طرف کودک دراز کرد.
چند دقیقه‌ای را با صبوری در همان حالت ماند تا آن‌که ایزابل با گیجی نگاهش را اول به دست‌های کاترین و بعد به دخترش دوخت. کاترین با نگرانی نگاهی به او انداخت؛ اما طولی نکشید که لبخند عمیقی بر روی صورت ایزابل نشست. کاترین نفس آسوده‌ای کشید و به آرامی نوزاد را از آ*غو*ش مادرش گرفت.
گویی کودک جدایی از آ*غو*ش امن مادرش را احساس کرد؛ زیرا چشم‌هایش را به آرامی باز کرده و با تعجب نگاهش را بین اجزای صورت کاترین می‌چرخاند.
با در آ*غو*ش گرفتن آن نوزاد همهمه‌ای در اتاق ایجاد شد. پری‌ها همگی از سوراخ سنبه‌های اتاق بیرون پریدند و با بی‌قراری به دور سر کاترین چرخیدند. تنها یک پری با موهای کم پشتی که صورتش را پوشانده بود و چشمان درشت قرمزی که برق شرارت در آن موج می‌زد، سرش را از میان مشعل‌های اتاق بیرون آورد و به محض دیدن صحنه‌ی مقابلش با سرعت بیرون پرید و به سمت در ورودی پرواز کرد؛ اما آن‌قدر برای هدف شومش عجله داشت که قبل از باز کردن در به سمتش شیرجه زد و سرش به شدت به در چوبی اتاق برخورد کرد. لحظه‌ای چشمانش چپ شده و در حالی که از درد به خود می‌پیچید دستان لاغر و نحیفش را به سرش گرفت؛ اما کمی بعد به محض هوشیاری با همان صدای زیر و خوش‌خراشش خنده‌ی ریزی کرده و بعد از باز کردن در به سرعت از اتاق خارج شد.
چهره‌ی غرق خواب کودک، درست مانند الهه‌ها زیبا بود. کاترین آن‌چنان محو چهره‌ی معصومش شده بود که صدای ایزابل را در جایی از اعماق ذهنش به سختی شنید.
-هنوز اسمی براش انتخاب نکردم.
کاترین سرش را بالا آورد و با گیجی نگاهی به او انداخت. ثانیه‌ای بعد قادر به درک جمله‌ی ایزابل شد، بلافاصله گفت:
-اما من چه‌طور می‌تونم حق این‌که خودت اسم دخترت رو انتخاب کنی ازت بگیرم؟
ایزایل لبخند پر مهری به او زد و گفت:
-درسته این حق منه که بخوام اسم دخترم رو خودم انتخاب کنم؛ اما شما اون رو به عنوان جانشین خودتون انتخاب کردین، بزرگ‌ترین لطفی که هرگز نمی‌تونم جبرانش کنم.
-ایزابل...
-خواهش می‌کنم! می‌دونم که شما هم مادر شایسته‌ای برای اون خواهید بود. یک حامی بزرگ که همیشه در هر شرایطی مراقبش هستین؛ اما من ناتوان‌تر از اونم که بتونم به خوبی شما ازش مراقبت کنم. بهم قول بدین که اگر روزی نبودم به خوبی از دخترم مراقبت می‌کنین.
کاترین به سختی می‌توانست به چشم‌های بی‌حالتی که در آن لحظه برق می‌زد خیره شود.
بغض سنگینی در گلویش بود که سعی در شکستن داشت؛ اما او همیشه مقاوم‌تر از هر کس دیگری بود. پس نفس عمیقی کشیده و با همان آرامش ذاتی‌اش به آرامی گفت:
-قول می‌دم.
لبخند دلنشینی بر روی لـ*ـب‌های خشک و بی‌رنگ ایزابل نشست. کاترین نگاهی به صورت خندان ایزابل انداخت. سبز درخشان چشم‌هایشان درست مثل هم بود. لـ*ـب‌های صورتی‌اش بی‌حالت بودند و موهای شکلاتی رنگش با حالتی پریشان صورتش را قاب گرفته بودند. صورت ایزایل در حین سادگی دلنشین بود‌؛ اما گویا آن نوزاد زیبایی‌اش را از شخص دیگری به ارث برده بود.
نگاهش را از او گرفته و خیره به کودکی ماند که غرق در خواب بود و نفس‌هایش به آرامی در رفت و آمد بودند. نگاهی به ظاهر زیبا، باطن پاک و معصومانه‌اش انداخت و اولین اسمی را که با دیدن صورتش به ذهنش رسید را به صورت زمزمه‌وار تکرار کرد:
-خوش اومدی لیانا!
(لیانا به معنی بانوی زیباروی و درخشان.)
ایزابل با شنیدن نام دخترش به سختی جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت؛ اما در انتها با چشمانی که از اشک پر شده بودند، نام دخترش را چندین بار تکرار کرد؛ سپس دست‌هایش را به سمتش دراز کرده و به آرامی او را در آ*غو*ش گرفت. با شدت گرفتن هیجانات و پچ پچ‌های درون اتاق کاترین سرش را بلند کرد و با خنده رو به پری‌هایی که نزدیک در ورودی در حال پر و بال زدن بودند گفت:
-خیلی خوب حالا می‌تونین برین و به بقیه خبر بدین؛ در ضمن...
هنوز جمله‌اش را به طور کامل تمام نکرده بود که همگی به سمت در هجوم بردند و در کسری از ثانیه از اتاق خارج شدند تا خبر نام گذاری ملکه‌ی آینده‌ی آدونیس را به گوش اهالی قصر و مردم دهکده برسانند. چشم‌های کاترین به پیرترین پری اتاق افتاد که با وقار و متانت سر جایش در هوا معلق مانده بود تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنود. با دیدن اولید لبخندی زد و گفت:
-همه‌ی اشراف زادگان رو از سراسر سرزمین به قصر دعوت کن. امشب به مناسبت تولد لیانا جشن داریم.
اولید به نشانه‌ی تفهیم چشم‌هایش را بست، با غرور سری تکان داده و از اتاق خارج شد.
بعد از بسته شدن در، اتاق در سکوت مطلق فرو رفت و این بار هر دوی آن‌ها می‌توانستند در آرامش، ساعت‌ها به آن چهره‌ی دلنشین نگاه کنند.
***


رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~BAHAR.SH~، LIDA_M، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
اِویل پشت در زیبای اتاقش توقف کرد. دست‌های نحیفش می‌لرزیدند و تمام جرئتش را با تصور ملاقات با او از دست داده بود. لحظه‌ای پشیمان شد و قصد برگشتن را داشت؛ اما درست در همان زمان در اتاق در مقابل چشم‌های وحشت زده‌اش باز شد. این بار راه فراری نداشت و باید کاری را که شروع کرده بود تمام می‌کرد. به آرامی بال‌هایش را بر هم زد و وارد اتاق شد. با وارد شدن به اتاق و احساس سرمای گزنده‌ای که موهای کم پشتش را سیخ می‌کرد گوش‌هایش لرزیدند. به آرامی بر روی سنگ فرش قرمز و طلایی کف اتاق فرود آمد و با چشم‌های درشت و سرخ رنگش به شخص مقابلش خیره ماند.
دختر جوانی با موهای بلند مشکی که نیمی از صورتش را پوشانده بود، گوشه‌ای از اتاق کز کرده و از میان خرمن موهای زیبا و براقش به او نگاه می‌کرد. ثانیه‌ای گذشت تا آنکه دست‌هایش را به آرامی به سمتش دراز کرده و اشاره کرد تا جلوتر بیاید. اِویل چند قدم جلوتر آمد و در مقابلش تعظیم کوتاهی کرد. نارسیسا با نفرت و انزجار نگاهی به قد کوتاه و جثه‌ی ضعیف اویل انداخت، با لحن سردی گفت:
-چی می‌خوای؟
اویل با بی‌قراری بال‌هایش را تکان داده و ناگهان خود را بر روی پاهای ظریف و کشیده‌ی نارسیسا انداخت؛ اگرچه نارسیسا با این حرکت ناگهانی‌اش کوچک‌ترین عکس العملی از خود نشان نداد؛ اما اویل چنگی به لباسش زده و در حالی که تمام سعیش را می‌کرد تا چشمان سرخ رنگ شرورش را معصومانه جلوه دهد، با لحن چاپلوسانه‌ای گفت:
-من؟ سرورم من کی باشم که از شما چیزی بخوام؟ من فقط یک پری بدبخت و فلک زده‌ام که مجبور به اطاعت از اوامر ملکه هستم.
نارسیسا پوزخندی زد و با دست‌هایش گردن نحیف اویل را گرفت و او را میان زمین و هوا معلق نگه داشت. بی‌هیچ عجله‌ای با صدای آرامی زمزمه کرد:
-انگار برعکس اون‌چه که فکر می‌کردم، اون‌قدرها هم به درد نخور نیستی!
اویل در حالی که رنگ پوستش به کبودی می‌زد، دست و پا می‌زد و بال‌هایش را عاجزانه تکان تکان می‌داد. لحظه‌ی بعد او را رها کرد و اویل با صورت به زمین برخورد کرده و ناله‌ی دردناکش به هوا رفت. نارسیسا که گویی کوچک‌ترین اهمیتی به او نمی‌داد، با حالتی بی‌اعتنا گفت:
-می‌شنوم.
و بعد صورتش را به او نزدیک کرد. اویل به سرعت از جایش برخاست و لـ*ـب‌های باریک و کج و معوجش را به گوش‌های نارسیسا چسباند. ثانیه‌ای بعد با شنیدن آن خبر نیرویی آشنا مانند برق از بدنش عبور کرد. اویل به گوشه‌ای از اتاق پرتاب شده و سرش به سنگ فرش برخورد کرد.
نارسیسا به سرعت از جایش بلند شد. هیچ حسی را در صورتش نمی‌توانست دید، او حتی در اوج عصبانیت هم خونسرد بود و این درست همان چیزی بود که او را تا آن حد غیر قابل پیش بینی نشان می‌داد. لحظه‌ی بعد خیره به اویل، با صدای بی‌روحی گفت:
-پس بالاخره اومد.
اویل با گیجی سر جایش نشست و در حالی که با آن جثه‌ی کوچکش خم و راست می‌شد، با ترس و دستپاچگی پشت سر هم تکرار می‌کرد:
-من رو ببخشید سرورم، خواهش می‌کنم من رو بابت آوردن این خبر منزجر کننده و نحس ببخشید!
نارسیسا با لحن سردی به آرامی گفت:
-گورت رو گم کن!
اویل در حالی که سعی می‌کرد روی پاهای لرزانش بایستد، بال‌هایش را عاجزانه بر هم می‌زد تا هر چه سریع‌تر از اتاق خارج شود؛ اما لرزش بدنش آن‌قدر زیاد بود که قادر به پرواز نبود. نارسیسا با بی‌حوصلگی نگاهی به آن موجود عاجز و ناتوان انداخت. با تکان مختصر دست‌هایش، ناگهان در اتاق باز شده و اویل از زمین فاصله گرفت. به سرعت از اتاق به بیرون پرت شده و در با صدای بلندی پشت سرش بسته شد.
نارسیسا؛ تنها فرزند ملکه، با قلبی سرشار از نفرت و کینه بود. نفرتی که از کودکی تا به آن روز در جانش ریشه دوانده بود. او هرگز نمی‌توانست معنی عشق و دوست داشتن را درک کند؛ زیرا شخصیت تاریک و سیاهش را از پدرش به ارث برده بود.
اکنون قدم زنان عرض اتاق زیبا و مجللش را طی می‌کرد و آهنگی را که پدرش در کودکی‌اش هنگام خواب برایش می‌خواند را زیر لـ*ـب زمزمه می‌کرد. با به یاد آوردن پدرش نیکولاس، تنفر عمیقش نسبت به مادرش، کاترین را در دلش بزرگ‌تر می‌کرد.
آن شب؛ با به دنیا آمدن پاک‌ترین دختر آن سرزمین، آخرین نقطه‌ی روشن وجود نارسیسا نیز خاموش گشت و مانند هر وقت دیگری با آمدن نور، تاریکی هم قدم به میدان گذاشت.


رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، * رهــــــا *، حبیب.آ و 5 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
(ارتش پنهان)
برای مهمانی شب تمام قصر را با گل‌های زیبا تزئین کرده و به بهترین شکل ممکن آراسته بودند. گوی‌های شیشه‌ای را با نخ‌های نامرئی به سقف تالار آویزان کرده و لا به لای آن‌ها شمع‌های درخشان به چشم می‌خورد. میز طویلی در وسط سالن قرار گرفته بود که دور تا دورش را صندلی‌های ظریف و طلایی رنگی قرار داده بودند و کف زمین را از ابتدای در ورودی تا انتهای تالار فرشینه‌ای به رنگ قرمز پوشانده بود. کوتوله‌ها که بهترین کارگران قصر محسوب می‌شدند، هیچ‌گاه به اندازه‌ی آن شب در جنب و جوش نبودند.
نووا و لوا، دو قلوهای سر آشپز قصر طناب نامرئی را نگه داشته بودند و هر کدام پشت میزهای وسط تالار پنهان شده بودند و منتظر عبور سربازان بودند.
در آن هیاهو، پری‌های کوچک با صدای گوش‌خراش‌شان مشغول تمرین سرودی بودند که خودشان در وصف ملکه‌ی آینده ساخته بودند!
نیمه‌های شب سرسرای ورودی قصر مملو از اشراف زادگانی بود که با لباس‌های زیبا و مجلل‌شان با غرور از در تالار وارد قصر می‌شدند.
کاترین در مرکز دید همگان بر تـ*ـخت فرمانروایی خود نشسته و مانند مادری مهربان با لبخند مشغول خوش آمدگویی به میهمانان بود‌.
نووا و لوا هر چند وقت یک بار از میان جمعیت می‌دویدند و به انتهای قصر می‌رفتند. ماتیوس، پدر پیر و فرتوت‌شان با جاروی دسته بلندی که از قد خودش بلندتر بود، با داد و بی‌داد و صورتی سرخ دنبالشان می‌دوید.
ساعاتی بعد تالار پر از اشراف زادگانی بود که بی‌صبرانه انتظار دیدن آن نوزاد را می‌کشیدند. در همان هنگام کاترین از جایش برخاست. دست‌هایش را از دو طرف باز کرده و به جمعیت مقابلش لبخند زد.
- بزرگان و اشراف زادگان آدونیس، به همه‌تون خوش‌آمد می‌گم. بدونید که با پذیرفتن دعوت من لطف بزرگی در حق این سرزمین کردید. بی‌شک، آدونیس همیشه مدیون پشتیبانی‌ها و حمایت‌های شما بوده و هست و حالا امشب پس از سال‌ها، من بسیار خوشبختم که این شانس رو دارم که برای جلوگیری از تزلزل سرزمین‌مون اقدامی رو انجام بدم. امشب همه‌تون رو این‌جا جمع کردم تا جانشینم، ملکه آینده‌ی آدونیس رو...
با هین بلندی که یکی از زنان حاضر در جمع کشید، جمله‌ی کاترین ناتمام ماند و همه‌ی نگاه‌ها به سمت پلکان مرمری کشیده شد. نارسیسا، با لباس مشکی بلند و براقی که تا انتهای پاهای بلند و کشیده‌اش می‌رسید، با لبخند بی‌روحی بر روی پله‌ها ایستاده بود. موهای مشکی‌اش که تا انتهای کمرش می‌رسید دور تا دور صورتش را قاب گرفته بود و زیبایی افسانه‌ایش را دو چندان کرده بود و لـ*ـب‌های سرخ و آتشینن او را اغواگرتر از همیشه کرده بود.
سکوت مرگباری همه‌ی قصر را در بر گرفته بود. گویا هیچ کس انتظار حضورش در آن مهمانی گرم و صمیمانه را نداشت.
در همان زمان نووا و لوا خنده کنان از میان جمعیت بیرون پریدند؛ اما با دیدن صحنه‌ی مقابل‌شان به سرعت سر جاهایشان خشک شدند و در حالی که از ترس می‌لرزیدند بلافاصله از در تالار خارج شدند.
نارسیسا با خونسردی نگاهی به جمعیت مات و مبهوت مقابلش انداخت و با لحن بی‌تفاوتی گفت:
- می‌دونم که انتظار دیدنم رو نداشتید؛ اما من تنها دختر ملکه‌ام و امکان نداشت که مادر عزیزم رو تنها بذارم و در مراسم انتخاب جانشین حضور نداشته باشم، درست می‌گم مامان؟
صورت کاترین درست مانند ارواح، مات و بی‌حالت مانده بود؛ اما لحظاتی بعد وقتی که توانست افکارش را جمع کند و خونسردی‌اش را حفظ کند، با صدای آرامی که هیچ‌گونه لرزشی نداشت گفت:
-البته!
نارسیسا با لبخند هراس انگیزی زمزمه کرد:
-دیدید گفتم؟
خرامان خرامان از پله‌ها پایین آمد. گویا زیبایی و اغواگری را ذره ذره در وجود او تزریق کرده بودند. او اکنون دختر بیست ساله‌ای بود که به راحتی می‌توانست هر مردی را شیفته‌ی خود کند. این از نگاه‌های خیره و آبی که از لـ*ـب و لوچه‌ی مردان حاضر در قصر آویزان شده بود کاملا مشهود بود. هنگامی که از کنار میهمانان گذر می‌کرد تمامی زن‌ها نیشگون آبداری از بازوی شوهرهایشان گرفتند!
بعد از نشستن نارسیسا، دقایق طولانی گذشت تا جو دوباره به حالت عادی برگردد. بعد از چند دقیقه کاترین بار دیگر از جایش برخاست و رو به بقیه با صدای بلندی گفت:
- امشب می‌خوام جانشین خودم رو به بزرگان این سرزمین معرفی کنم و از بقیه ی کسانی که در این جمع حضور دارن می‌خوام که بعد از انتخاب ملکه‌ی آینده، این خبر رو به گوش مردم برسونند.
دست‌های نارسیسا بر روی دسته‌های چوبی صندلی فشرده شدند.
بالافاصله پری‌ها ورجه وورجه کنان شروع به پرواز کردند. نگاه نارسیسا به پری زیبایی افتاد که در نزدیکی‌اش بر روی زمین ایستاده بود و بعد از شنیدن این خبر شروع به رقصیدن کرد. همان لحظه با خونسردی و دور از چشم بقیه پاهایش را کمی بلند کرده و پاشنه‌ی بلند کفشش را بر روی بدنش فشرد. پوزخندی روی لـ*ـب هایش نشست. چند لحظه‌ای در همان حالت ماند و بعد پاهایش را با آرامش از روی جسم بی‌حال او برداشت. پری بیچاره که بال‌هایش شکسته بودند و به سختی می‌توانست بدنش را تکان بدهد، جیرجیر کنان از جایش برخاست و با مشقت بسیار خود را به بقیه‌ی پری‌ها رساند. کاترین بعد از اتمام حرف‌هایش یکی از خدمتکارها را صدا زد و با صدای آرامی در گوشش گفت:
-الان وقتشه، بگو بیاد.
خدمتکار سری تکان داده و به سرعت از در خارج شد.
چند دقیقه‌ای در آرامش گذاشت و همه با نوشیدنی‌ها و میوه‌های خوش آب و رنگ باغ قصر مشغول پذیرایی از خود بودند.
طولی نکشید که حضور ایزابل را اعلام کردند. لبخند عمیقی بر روی لـ*ـب‌های کاترین نشست و بقیه با کنجکاوی به در خیره شده بودند. ضربان قلب نارسیسا بی‌قرارتر از قبل در سـ*ـینه‌اش می‌زد؛ شاید به این خاطر که بار اولی بود خطر را به طور جدی در نزدیکی خود احساس کرده بود.
با ورود ایزابل که کودکی را در آ*غو*ش داشت، هیاهویی تمام قصر را فرا گرفت. ایزابل با قدم‌هایی آرام به طرف کاترین رفت و به او تعظیم کرد. کاترین در پاسخ لبخندی زد؛ اما در همان لحظه چشم ایزابل به دو چشم آبی روشن افتاد که برق نفرت به خوبی در آن مشهود بود. بی‌اراده دخترش را به خود فشرده و قدمی به عقب برداشت. ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. حضور کاترین تا حدودی باعث دلگرمی‌اش می‌شد، با این وجود از نزدیک شدن به نارسیسا هراس داشت.
نارسیسا از جایش بلند شد و با لحن سردی رو ایزابل گفت:
-بهت تبریک می‌گم ایزابل، بالاخره به اون چه که می‌خواستی می‌رسی.
و بعد در حالی سعی می‌کرد نوزاد در آ*غو*شش را ببیند زمزمه وار گفت:
-شنیدم صورت زیبایی داره.
دست‌هایش را به سمتش دراز کرد و با صدای آرامی گفت:
-می‌شه؟
ایزابل محکم‌تر از قبل دخترش را در آ*غو*شش فشرد و نگاهش به چشم‌های کاترین افتاد. کاترین لبخند کوتاهی زد و چشم‌هایش را با اطمینان باز و بسته کرد. با دیدن چهره‌ی خونسرد کاترین دست‌هایش کمی شل شدند و ثانیه‌ای بعد کودک در آ*غو*ش کسی قرار گرفت که نفرتش نسبت به او بی‌انتها بود.
چشم‌های سبز درخشانش با تعجب به اطراف می‌گشت و با نگاه معصومانه‌اش به صورت شخص مقابلش خیره شده بود. بعد از ثانیه‌ای مکث گفت:
-اسمش رو چی گذاشتین؟
ایزابل کمی به لکنت افتاد، نگاهی به کاترین انداخت و پس از تایید او سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
-ملکه لطف بزرگی کردن که اسمی روی دخترم گذشتن.
-لیانا!
نارسیسا با شنیدن این نام از زبان کاترین، نگاه سردی به صورت کودک انداخت و گفت:
-لیانا، زیبا و درخشان! اسم خوبی انتخاب کردی مامان.
کاترین نگاه کوتاهی به دخترش انداخت و با لحن ملایمی گفت:
-درسته؛ چون اسمی رو انتخاب کردم که لایقش باشه.
دست‌های نارسیسا جایی میان پارچه‌های پر زرق و برقی که به دور لیانا پوشیده شده بودند مشت شدند. او باید خود را آرام نگه می‌داشت؛ اما قلب سیاهش او را وادار می‌کرد تا با نیروی فرا طبیعی‌اش آن‌قدر او را فشار بدهد تا همان لحظه در آ*غو*شش جان بدهد. لحظه‌ای را دید که به چشمان کودک خیره شده و دستانش را بر روی قلبش فشرد و درست قبل از آن که صدایی از او در بیاید قلبش را از سـ*ـینه‌اش بیرون کشید و به چشمان سبزش نگاه کرد که خیره و مات ماند. با تصور چنین اتفاقی لبخندی حقیقی بر لـ*ـبش نشست که موجب تعجب همه شد، لحظه‌ای این فکر به ذهن ساده‌ی ایزابل آمد که گویی مهر کودکش بر دل خواهر ناتنی‌اش نشسته است؛ اما در نگاه کاترین احساس دیگری بود. با دیدن لبخند دخترش، حس ترس و دلهره به وجودش چنگ انداخته و او را بیشتر از هر وقت دیگری نگران کرده بود.
با احتیاط جلو رفت و لیانا را به آرامی در آ*غو*ش گرفت. با صدای زنی با موهای بلند طلایی و لباس ابریشمی سبز که در مقابلش ایستاده بود، به خود آمد و با لبخند همیشگی که بر روی لـ*ـب‌هایش بود رو به آن زن گفت:
-می‌تونی ببریش.
زن به سرعت جلو آمد و با هیجان دست‌هایش را دراز کرد. کاترین به آرامی لیانا را بر روی دست‌هایش گذاشته و با صدای آرامی گفت:
-فقط حواست رو خوب جمع کن، تو الان یک ملکه‌ی کوچولو رو توی دست‌هات داری.
آن زن با صدای بلندی خندید. سرش را به نشانه‌ی اطاعت تکان مختصری داده و با قدم‌های کوتاه از آن ها دور شد. بلافاصله همه‌ی زن‌ها به دور او جمع شدند، مردها هم از غفلت زن‌هایشان استفاده کرده و خود را به میزی که با غذاها و دسرهای رنگین پر شده بود رساندند.
***


رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، * رهــــــا *، !Shîma! و 3 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند ساعتی از مهمانی شب می‌گذشت، هنوز با همان لباس‌ها بر روی تـ*ـخت بزرگش نشسته بود.
در آن چند ساعت راه حل‌های بسیاری برای نابودی آن کودک به ذهنش رسیده بود؛ اما یکی از دیگری محال‌تر بودند. در حال حاضر محافظت از آن نوزاد برای اهالی قصر، درست به اندازه‌ی محافظت از ملکه حائذ اهمیت بوده است.
سرش را روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، * رهــــــا *، !Shîma! و 2 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
(پیشگو)
روزهای آخر فصل تابستان به سرعت سپری می‌شدند و بادهای سرد و گزنده‌ای که گاه می‌وزیدند، خبر از آمدن فصل پاییز می‌داد. آدونیس در آن فصل از هر وقت دیگری زیباتر بود. درختان سراسر سرزمین، برگ‌های زرد و قرمزی که را که آماده‌ی ریختن بودند را به آرامی از روی خود به زمین می‌ریختند. تنها یک ماه از تولد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: LIDA_M، * رهــــــا *، !Shîma! و 2 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیلیا گونه‌ی دخترش را بـ*ـو*سید و بعد از اضافه کردن سفارش‌های بسیار او را همراه با لونا یکی از همبازی‌هایش که چند سالی از امیلی بزرگ‌تر بود راهی دهکده کرد‌.
بعد از چند دقیقه از جایش بلند شده و مشغول تمیز کردن خانه شد. دستمال تمیزی را برداشت تا گرد و غبار کمی که بر روی میز چوبی وسط خانه نشسته بود را پاک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: LIDA_M، * رهــــــا *، !Shîma! و 2 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپس جام آب را بر روی میز کوبید، جوری که نیمی از محتویاتش به اطراف پاشیده شد. آرامیس جام را به سرعت برداشته و آن را یک نفس سر کشید. بعد از چند دقیقه که حالش کمی بهتر شد، در حالی که اشک در چشم‌های ریزش حلقه زده بود زمزمه کرد:
-چطور جرئت کردین؟ شما انسان‌های پست و حقیر، من رو به این‌جا آوردین تا تحقیرم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، !Shîma!، Nirvana و یک کاربر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای سرفه‌ی کوتاهی هر سه نفر برگشتند و به آرامیس که با غرور نگاهش را به جایی نزدیک سقف تالار دوخته بود، نگاه کردند. کاترین نگاه پرسشگرانه‌ای به امیلیا انداخت و با تردید زمزمه کرد:
-و ایشون؟
آرامیس قبل از آن‌که به کسی فرصت حرف زدن بدهد، نگاهش را به سختی از سقف شیشه‌ای گرفت و تابی به گردش داد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: LIDA_M، آلیسا، * رهــــــا * و 3 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب از نیمه گذشته بود. همه‌جا در تاریکی فرو رفته بود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید، تنها صدای نفس‌های منظم‌شان سکوت اتاق را می‌شکست.
جان نگاهی به مادر و خواهرش انداخت که به خواب عمیقی فرو رفته بودند. دستانش را نوازش گونه بر روی صورت مادرش کشید و پیشانی خواهر کوچکش را بـ*ـو*سید. نگاهی به پارچه‌ی مخمل و طلایی روی تـ*ـخت انداخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانا | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: LIDA_M، آلیسا، * رهــــــا * و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا