خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع


به نام خدایی که در همین نزدیکی است ...

نام رمان: خواهر شوهر

نام نویسنده: Mohadeseh.f (محدثه فارسی )

نام ویراستار: the unborn

موضوع: طنز، کل کلی، عاشقانه

خلاصه :

داستان ما راجب دو نفره.
دو نفر که با تمام قدرتشون سعی دارند دو نفر دیگه با هم ازدواج نکنند. یک خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله‌گر، اما دو تاشون درحد مرگ تخس و شیطونند. این دو تا سعی می‌کنند خواهر و برادرشون ازدواج نکنند. چه آتیش‌هایی که نمی‌سوزونند. البته، بگم که این دو تا در حد مرگ زبون درازند. اما، در حین تمام نقشه‌هایی که کشیدن، اتفاقی می‌افته که باعث می‌شه مسیر زندگیشون تغییر کنه و...
خیلی می‌خندید. بهتون قول میدم.

مثل همیشه به یاری خداوند و شما دوستان دست به دکمه‌ی لپ‌تاپ می‌شم.
عاشقتونم به مولا، بسم الله...

حرفی از نویسنده:
سلام بچه‌های گل، می‌خواستم قبل از این‌که رمان رو شروع به خوندن کنید یه چیزی بگم. توی بعضی از رمان‌هام، تعداد خیلی کمی از دوستان، قضاوت‌های نابجایی کردن که من واقعا دلسرد شدم و داشتم امید خودم رو از دست می‌دادم. ولی، به این نتیجه رسیدم که من برای خودم می‌نویسم و برای اون‌هایی که عاشق طنز هستند. خواهشاً یک کمی روی رمان تمرکز کنید. بعضی از رمان‌هایی که می‌نویسم، واقعیت‌های زندگی روزمره‌ی ما هستند و هم‌چنین افرادی مثل این شخصیت‌‌های رمان من، وجود دارند. پس نگید خیلی فلان بود و... که من مجبور بشم توضیح بدم که من واقعیت رو نوشتم.
شخصیت دختر داستانم رو این شکلی ساختم. هر انسانی از بدو تولد خوب و با ادب نبوده. چرا همیشه باید شخصیت‌های اصلی نمونه باشند؟ شاید از اول بدجنس هستند و بعد یک دفعه تغییر می‌کنند. انسان قابل تغییره. پس خواهشاً از گذاشتن نظرات بیهوده پرهیز کنید و داستان رو با دقت بخونید. اگر هم خوشتون نیومد، من شرمنده‌ی شما‌هام.
با تشکر!


رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، MARIA₊✧، SAEEDEH.T و 23 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دلم می‌گیرد...
وقتی می‌بینم " من " هستم!
" او " هست اما...
مش ممد، صاحب بغالی سر کوچه نیست! والا همه دور هم جمعیم. جای اون تنگه؟

من مایا سرامدی هستم. دختری 18 ساله که عاشق هنر و این جور چیزاست! دانشگاه نرفتم چون حس درس نداشتم دیگه. دارای یک بابای جینگول و یه برادر جنتلمن که از خودم 5 سال بزرگ تره هستم! مادرم به رحمت خدا رفته. خدارفتگان شما رو هم بیامرزه. بابای من در آلمان زندگی می‌کنه؛ چون هوای آلوده‌ی ایران به قلبش نمی‌سازه. از این چس کن به برق زدنا...
من و برادر خیرِسَرم باهاش نرفتیم و موندیم ایران، به همراه خدمتکار و دوست خوبمون، یاسی خانم، که مثل مادره برامون.
خب بسه دیگه روتون زیاد می‌شه باید تا چند وقت دیگه سواری هم بدم بهتون. والا به خدا، شورش رو مسخره کردید. عادت کردید اطلاعات شخصی طرف رو دربیارید؛ بلبل درازی هم می‌کنید!
یه خورناس کشیدم و از خواب بیدار شدم. لااله الا الله ، این خوابای چرت چیه دیگه؟ داشتم تو خواب با خودم حرف می‌زدم. چه قدرم حرصم گرفته بود از خود نکبتم! به گوشیم نگاه کردم و با دیدن ساعت، نفس عمیقی کشیدم. دوباره ایرانسل جونم بهم اس داده بود. عین این وسواسی‌ها هرچی پیام بالای صفحه بود رو رد کردم رفت و گوشی رو خاموش کردم و دوباره با خورناس و دهنی باز به خواب رفتم.
باشنیدن صدای پای مایان، برادر خرم، که داشت تند تند و یواشکی می‌رفت پایین، چشم‌هام مثل سیب زمینی باز شد. سریع پریدم و از اتاق زدم بیرون...
وضعیت من از کارتون خوابا بدتر بود. یه شلوارم رفته بود بالا و موهامم که نگم براتون یه دفع حالتون به هم می‌خوره . از پله‌ها رفتم پایین و دیدم خبری ازش نیست. دوباره پیچونده!
- کجا رفتی در به در؟ ویلون بمونی! بی خواهریت رو ببینم تو کوچه پس کوچه‌های قوزقولنگ آباد!
با صدای یاسی خانم برگشتم سمتش و نگاهش کردم:
- چته مادر؟ دوباره کی رو داری انقدر ترسناک نفرین می‌کنی؟
- این مایان پدر سـ.... چیز عه پدر صلواتی رو!
سرش و تکون داد و گفت:
- برای چی؟
با اعتراض گفتم:
- برای چی؟ یاسی جون می‌دونی مایان این وقت صبح رفته بیرون یعنی چی؟ می فهمید من چی می‌گم یا نه؟ معلوم نیست الان با کدوم دختری قرار داره. وای بدبخت شدم!
یاسی خانوم سعی کرد آرومم کنه:
- مادر اون بچه رفت دانشگاه...
نشستم رو مبل و کلافه گفتم :
- نمی‌دونید اون چه مورمازیه که. هـِن؟ چی بود؟ ماز مور؟ موز مور؟ اه، حالا هر خری، نمی‌دونید چه... ای بابا چی بود؟ چه... چه الاغیه که!
خندید و همین طور که سرش و تکون می‌داد گفت:
- دیگه کارت از شفا هم گذشته!
رفت توآشپزخونه و منم مثل خانوم مارپله، خانوم مارپل خدابیامرز در گور به خود لرزید، سریع پریدم و بعد از شستن دست و صورت حاضر شدم و یه تیپ جینگولک زدم و آروم آروم رفتم بیرون.
من بالاخره می‌فهمم اون کجا رفته! گوشیم رو درآوردم و از حقه‌ی همیشگی استفاده کردم. یه آدم بدبخت فلک زده که رفیق مایان بوده و به من علاقه داره و مایان از وقتی فهمیده بعد از زدن یه کتک دیگه محل سگشم نمی‌ذاره!
شمارش رو گرفتم و بعد از اهم اوهوم کردن بالاخره جواب داد:
- بلو؟
- بلو اله؟ نچ خدا بگم چی‌کارت کنه. دیگه خز شد این حرکت.
سینا خندید و گفت :
- مایا خانم شما هستید؟
حرصی گفتم:
- نه روح پرفتوح عمته...
صدای خنده آرومش رو شنیدم. سعی کردم مودب باشم و از فاز خلیت بزنم بیرون.
- آقا سینا؟
با تته پته گفت:
- جانـ... عِه بله؟
خندیدم. ببین باجوون مردم چه می‌کنم من.
- مایان امروز اومده دانشگاه؟
- والا ندیدمش، ولی اگه بخواید یه آمار براتون می‌گیرم.
ذوق زده گفتم:
- وای مرسی، می‌تونید درعرض 5 دقیقه این کار رو کنید؟
- آره، آره.. باهاتون تماس می‌گیرم.
- باشه بای!
زارت، قطع کردم. وایسادم یه گوشه و پسرا رو دید زدم. ماشاالله دیگه پسر نیستند که، خواهرین برای خودشون. گاهی احساس مرد بودن بهم دست میده منم با کمال میل بهش دست می‌دم. والا من هنوز سیبیلامم نزدم واقعاً به کجا چنین شتابان؟


رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: varesh، ~ĤaŊaŊeĤ~، MARIA₊✧ و 18 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
با زنگ خوردن گوشیم سریع جواب دادم:
- چی‌شد؟
- سلام عرض شد. مایا خانم امروز اصلا دانشگاه نیومده. یعنی اول اومده بعد به دوستش گفته می‌ره کافی شاپ روبروی دانشگاه!
از خشم دندون‌هام و روهم فشردم گفتم:
- باشه مرسی، لطف کردی بای.
زارتی دیگر و قطعی دیگر!
سریع یه ماشین گرفتم و سوار شدم.
- آخ مایان، آخ مایان، با کدوم دختری هستی؟ از رو نمی‌ری تو؟ باید اینم زنده به گور کنم؟
ماشین جلوی کافی شاپ وایساد. خواستم مثل این فیلم‌ها عینکم و دربیارم و زیر زیرکی نگاه کنم که یادم افتاد عینک نزدم. هیچی دیگه مثل همیشه و به قوه‌ی الهی ضایع شدم.
رو به راننده گفتم:
- ممنون چه قدر می‌شه؟
- 17هزار تومن.
سرم دود کرد.
- آقا یه چهار تا خیابون اومدیا! این قدر شد؟
- خواهرم بالاخره ما هم زن و بچه داریم.
عصبی گفتم:
- منم پول مفت ندارم. اصلاً برگردون من رو!
- پولت رو می‌دی یا آبروریزی کنم؟
ابروم رو با بدجنسی انداختم بالا و گفتم:
- مطمئنی؟
من پول زور به این نمی دادم. معلوم بود داشت ازم پول می‌چاپید !
از ماشین پیاده شدم و جیغ زدم. همه سرشون به طرف من برگشت.
- یکی کمکم کنه. این آقاهه معلوم نیست من و کجا آورده. من از شهرستان اومدم! مرتیکه به من چشم داره. کمک!
چندتا قطره اشک هم ریختم. مردها و پسرها راننده رو که دهنش اندازه‌ی غار علی‌صدر باز بود کشیدن بیرون و دِ بزن!
راننده داد می زد و قسم می خورد که کاری نکرده. منم چهار پنج تا جیغ دیگه کشیدم و بعد از زدن یه لبخند گوگولی به راننده مانتوم رو تکوندم و رفتم تو کافی شاپ و اون مشغول کتک خوردن شد.
واو اینجا بود. پشت دیوار قایم شدم.
- پس اینه دختر خانمی که چسبیده به برادر من! یوهاهاها، چه قدرم زشته میمون درختی!
چشم‌هام رو ریز کرده بودم و مشغول وارسی بودم.
- نگاه لبخند داداش من رو تا اون‌ ور سرش بازه.
یه درد بدی تو پاهام پیچید. با اخم برگشتم و پشتم رو دید زدم که دیدم یه پسر بدون این که حواسش به من باشه داره یه جایی رو دید می زنه. با این هیکل عین هالکش افتاده رو من...
- هوی هرکول؟
با اخم برگشت طرف من.
جون بابا، چشمای مشکیت تو حلقم گیر کرد!
- با من بودی؟
- به نظرت به جز تو کی این‌جا هرکوله؟
یه قدم اومد سمتم و با قیافه ترسناکش گفت:
- حرف دهنت و بفهم دختره‌ی پررو!
منم یه قدم رفتم سمتش و گفتم:
- پات رو گذاشتی رو پای من، زر هم تلاوت می‌کنی؟
عصبی‌تر گفت:
- گذاشتم که گذاشتم. تورو سننه؟
- پای من بوده‌ها، پای اون یارو نبوده که به من ربط نداشته باشه.
یک کمی با اخم نگاهم کرد و بعد اخماش وا شد. روش رو کرد اون ور و در حالی که به یه جایی زل زده بود گفت:
- فعلاً وقتت رو ندارم کار مهم تری دارم‌. دمت گرم تو پر و پام نباش.
ریلکس گفتم:
- برو اون ورتر منم این‌جا کار دارم!
- خیلی خوب... بیا.
رفت اون ورتر و دوتامون مشغول دید زدن شدیم. حالا نمی‌دونم اون با کی کار داشت. مایان بلند شد و دخترِ هم با لبخند ملیح پشت سرش!
من اگه این رو بدبخت نمی‌کردم که اسمم مایا نبود.
با هم رفتن بیرون. برگشتم و گفتم:
- من رفتم. در عملیاتت موفق باشی!
در حالی که عینکش و می‌زد گفت :
- کار منم تموم شد. تو هم همین‌طور.
اصلاً عین اسکول‌ها رفتار می‌کردم. انگار پسرخالم بود که این قدر راحت باهاش صحبت می‌کردم.
دو قدم برداشتم که صداش رو شنیدم:
- هی دخترِ؟
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم.
- اسمت چیه حالا؟
پوکر گفتم:
- به توچه؟
- تُرُبچه.
زبون درازتر از خودش گفتم:
- اَنم برات کلوچه!
باچشای گشاد نگاهم کرد. فکر کرده داره با دوست دختراش حرف می‌زنه!‌ مرتیکه‌ی سیبیل کُلفَت!
از رستوران زدم بیرون و دیدم که مایان و دختر میمونه وارد دانشگاه شدن. راه اومده رو برگشتم! وای که قربون نقشه تو سرم برم.


رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • قهقهه
Reactions: varesh، ~ĤaŊaŊeĤ~، MARIA₊✧ و 15 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی به خونه رسیدم دیدم که یاسی خانم خوشحال به این ور و اون ور میره.
- سلام!
یاسی خانم وایساد و گفت:
- خدا به خیر بگذرونه. زلزله اومد!
کیفم رو گذاشتم روی مبل و گفتم:
- چیزی شده یاسی جون؟ خیلی خوش‌حالی!
ذوق زده گفت:
- آره مادر!
و بعد تند رفت تو اتاقش. ابروم رو انداختم بالا!
- شاید داره شوهر می‌کنه که این قدر ذوق و شوق داره! خوش‌بحالش ما که ترشیدیم.
با لبخند ملیح لباسم رو درآوردم و همون‌طور که با قر به سمت اتاقم می‌رفتم
شعر هم زمزمه وار می‌خوندم:
- دلبرم، دلبرکم، دلبر بانمکم! هو، هو!
وارد اتاقم شدم و در رو بستم و لباسام رو گذاشتم سرجاشون. نشستم روی تختم و مشغول باز کردن موهام شدم که در باز شد.
با تعجب و دهنی باز گفتم:
- یاسی جون طویله نیستا! یه دری، یه اهمی، یه اوهومی!
یاسی جون درحالی که نیشش تا اون ور سرش باز بود گفت:
- چه قدر زود بزرگ شدی مادر...
پوکر بهش خیره شدم و گفتم:
- چی می‌خواید ازم؟
یک کمی این دست و اون دست کرد و بالاخره گفت:
- مایان زنگ زد و گفت قراره خواستگاری بذارم براش، خدا بخواد یه دختری دلش رو برده!
چنان جیـغی کشیدم که خونه لرزید:
- چی؟
یاسی وحشت زده چسبید به در و با تته پته گفت:
- چی... چی... چیزه ... م... من... کار... دا... دارم!
رفت بیرون و در و بست. نفس‌های بلند و خشمگین می‌کشیدم. نه، نه!
تمام نقشه‌هام داشت خراب می‌شد. نه، نه، این امکان نداشت. مایان نباید زن می‌گرفت!
کلافه تو اتاقم راه می‌رفتم.
- اگه زن بگیره من بدبخت می‌شم.
عصبی شدم و پتو رو از روی رخت خواب کشیدم و به دندونم گرفتم. جیغ، جیغ می‌کردم و پاهام رو به زمین می‌کوبیدم! تواتاق می‌دوییدم و موهام رو چنگ می انداختم.
نمی‌دونم چند وقت گذشت که من نشستم روی رخت خواب و با نارضایتی خیره شدم به دیوار!
تق
مایان با اون چشم‌های آبی جیگر خواهر کُشِش وارد شد و لبخند ملیح زد.
اخم کردم. اومد داخل و گفت:
- اوه، اوه، جنگ شده تو اتاقت؟
حرصی گفتم:
- یعنی الان خیلی بامزه‌ای؟
خندید و در و بست و گفت:
- اومدم یه خبر خوب بهت بد. مطمئنم خوشحال می‌شی!
دندون‌هام رو روی هم فشردم ولی لبخند زدم.
نشست رو رخت خوابم و گفت:
- بالاخره تصمیم گرفتم زن بگیرم. می دونی یه دختری هست خیلی به دلم نشسته! خیلی نجیب و خانومه.
داشتم آتیش می‌گرفتم. لبخندم پهنتر شد و گفتم:
- چه عالی!
اومد نزدیکم و بامهربونی در حصارم گرفت . دوست داشتم ناخن‌های بلند خوشگلم رو توی گردنش فرو کنم و این که دلم شدید می خواست زیر گریه بزنه.
ازم جدا شد و گفت:
- بلند شو حاضر شو عزیزم، بلند شو!
سرم رو تکون دادم و بیرون رفت.
- اگه من مایا هستم که نمی‌ذارم اون زن تو بشه! لبخند دندون نمای بدجنسی زدم و به سمت کمدم رفتم!
****


رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: varesh، ~ĤaŊaŊeĤ~، MARIA₊✧ و 14 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مایان و یاسی جون با دهنی که پر از کف بود به من زل زده بودند.
بالاخره باید یه تیپی می‌زدم که بفهمد خواهر داماد از اون باکلاس‌هاست!
شلوار تنگ سفید و مانتوی مشکی تنگ که بلندیش تا بالای زانو بود رو با روسری ساتن سفید و مشکی که به صورت دور گردنی بسته بودمش ست کرده بودم و موهام رو کج ریخته بودم. رژ جیگری و خط...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: varesh، ~ĤaŊaŊeĤ~، MARIA₊✧ و 10 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نشستیم و من پاهام رو دراز کردم و کیان تا خواست رد شه نزدیک بود بیفته که خودش رو کنترل کرد. دفعه‌ی آخرش باشه با داداش من این‌جوری رفتار کرد.
خشمگین به من خیره شد و مثل لبو نشست روی مبل! یاسی جون مشغول توضیح دادن از زندگیمون شد و من و کیان هم برای هم شاخ و شونه می‌کشیدیم. مادر کیان با لبخند داد زد:
- کیمیا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، MARIA₊✧، YeGaNeH و 9 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از دو دقیقه نگاهی به جمع انداختم. حواسشون نبود. ابروم رو انداختم بالا و تند تند رفتم بیرون و پشت درخت‌ها قایم شدم‌‌. گوشم رو چسبوندم به درخت!
- وای، چرا صدا نمیاد؟
یکم دیگه فشار دادم. گوشم زخم شد فکر کنم. با شنیدن صدای کیان نزدیک بود هفت هشتا سکته رو رد کنم:
- برای این صدا رو نمی‌شنوی که سرت رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: varesh، ~ĤaŊaŊeĤ~، MARIA₊✧ و 10 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیمیای نکبت خندید.
- می‌دونی که اگه اساتید بفهمن ما دو تا زن و شوهریم از هم جدامون می‌کنن... پس باید نامحسوس بریم بیایم! بعدشم جنابعالی باید تا دکترا بخونی.
ناگهان نگاه بدجنس من و کیان هم دیگه رو هدف قرار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: varesh، ~ĤaŊaŊeĤ~، MARIA₊✧ و 10 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
خمیازه‌ای کشیدم و شالم رو روی سرم درست کردم. آخه الان چه وقت بیرون رفتن بود مایانِ بی شعور خر، الاغ، یابو، یکی من رو بگیره!
ریمل زدم و یه رژ خوشگل کرمی رنگ، دور چشم‌های آبیم رو از بی خوابی حاله‌ای سرخ رنگ گرفته بود.
رفتم پایین و بدون این که صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم. یک کمی قدم زدم تا به سر کوچه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: varesh، MARIA₊✧، YeGaNeH و 9 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مایا؟ هوی خرس خوش خواب، دختره‌ی خل و چل، شتر، اوم گاو، خر، اسب آبی!
سریع چشام رو باز کردم و گفتم:
- هوی اومدی باغ وحش محل زندگیت چرا این‌قدر جو گیر شدی؟ فکر کردی همه از نوع خودتن؟
خندید که اوف چشم‌های هیزم فعال شد. سریع بلند شدم و گفتم:
- هی یو... کیان بودی دیگه؟
سرش رو تند تند تکون داد. تک خندی زدم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: varesh، MARIA₊✧، YeGaNeH و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا