پارت ۲
تمامی اسامی، سِمَتها و مکانها اتفاقی و زادهی ذهن نویسنده هستند.
در نشیمن مینشینیم. کنارم پرستو و کنار پرستو، مادرم مینشیند. آن طرف من هم پسر آقای رئوف مینشیند.
خدمتکارها مشغول پذیراییاند. میوه، شیرینی، چای، آجیل و هر چیزی که در شأن مهمانیهای خانهی خسرو خان باشد را میآورند. نگاهشان میکنم، دختران جوانِ خوب و مبادی آدابی هستند که جور زمانه برای اندکی درآمد و استقلال مالی و یا شاید کمک خرج خانواده بودن به خدمتکاری مجبورشان کرده. نگاه از خدمتکارها میگیرم و به مهمانان، مادرم و پرستو چشم میدوزم. از ابتدا که وارد شدهاند تا همین حالا مشغول خوش و بش و صحبت هستند؛ اما من هیچکدام از حرف هایشان را متوجه نمیشوم. صدایشان را میشنوم؛ اما صحبتهایشان را ابدا درک نمیکنم. حواسم اصلا سر جایش نیست، تمام فکر و ذکرم نیکی است. به فرشهای دست بافت پر گل، با زمینهی قرمز رنگ خیره میشوم. این فرشها قبلا هم اینجا بودند؟!
خنده دار است که جزئیات این خانه را نمیدانم، انگار واقعا مهمان این خانهام.
- شما دکترین؟
صدای مردانهی ناآشنایی که میشنوم باعث میشود سرم را بلند کنم و به آن سمت بچرخانم. پسر آقای رئوف، روی صحبتش با من است.
- بله، متخصص ژنتیک هستم.
یک ابرویش بالا میپرد و به دنبال این عمل چشمش بازتر میشود و کمی مکث میکند؛ سپس میگوید:
- چقدر جالب! من هم دوره دبیرستان قصد داشتم کنکور تجربی شرکت کنم و ژنتیک بخونم؛ اما روزگار چرخید و الان مهندس برقم.
از جواب طولانیاش مشخص است که میخواهد سر صحبت را باز و از سر رفتن بیشتر حوصلهاش جلوگیری کند؛ ولی من اصلا دلم نمیخواهد صحبت کنم.
- خیلی هم عالی، موفق باشین.
احساس میکنم زیادی از حد کوتاه و سرد بود، میگویم:
- الان کجا مشغولین؟
انگار منتظر همین سوالم بود، فورا جواب داد:
- متشکرم، امیدوارم شما هم موفق باشین... من مدیر نیروگاه برق سمنانم؛ شما جایی مشغولین یا هنوز نه؟
طوری نگاهم میکند که گویی میداند من نمیخواهم صحبت کنم و در عین حال میداند که میتواند مرا وادار به سخن گفتن کند.
- هنوز جایی مشغول نیستم، من تازه یک ماهه که برگشتم ایران.
کمی ذوقش کور میشود. احتمالا انتظار داشت که بیشتر توضیح دهم و شاید بگویم که چه برنامهای برای شغلم در ایران دارم؛ اما زهی خیال باطل! نه حوصلهاش را دارم و جانش را، سرم درد میکند و شاید چشمانم هم قرمز شده باشد.
- بسیار خب، امیدوارم زودتر مشغول بشین.
ممنون آرامی زمزمه میکنم و دیگر نه او چیزی میگوید و نه من گفت و گویمان را ادامه میدهم. ترجیح میدهم سکوت کنم و برای رفتن انتظار بکشم تا اینکه زبان بجنبانم و حرفهایی که ابدا حوصلهیشان را ندارم، به زبان بیاورم.
- آقا اشکان میبینم که تونستین نور چشمیِ همیشه ساکت خانوادهی ما رو به حرف بگیرین!
صدای پرستو روی نروم میرود.
پسر آقای رئوف یا همان اشکان، آهسته میخندد. از این خندههای متواضعانه، انگار کار خاصی کرده باشد و بخواهد از خودش فروتنی نشان دهد.
- واقعا؟ پس خیلی سعادتمند بودم که با ایشون هم صحبت شدم!
نجمه خانم میخندد و سپس میگوید:
- پس از بیسعادتی ما بوده که با ما همصحبت نشدن.
دلم میخواهد بگویم « بله، حالا هم لطفا رهایم کنید، میخواهم بروم... حوصلهی شما و این مهمانی را ندارم، رهایم کنید، رهایم کنید!» اما خب، نمیشود که حرف دلم را بزنم.
سعی میکنم لبخند دوستانهای بزنم. امیدوارم موفق بوده باشم.
- نفرمایین، کوتاهی از منه که با شما همصحبت نشدم!
قیافههایشان نشان میدهد که تا حدودی موفق بودهام؛ البته مطمئنا پرستو و مادر متوجه مصنوعی بودن لبخندم شدهاند.
- چقدر خوب فارسی صحبت میکنین، بدون لهجه و سلیس.
صدای مها است. کمی تار میبینمش، دلیلش هم سر درد شدیدم است. لحنش دوستانه است.
- زمانی که با مادر هلند بودن تو خونه فارسی صحبت میکردن، کمی سخته که لهجه و زبون مادری آدم بعد بیست سال زندگی توی یه کشور دیگه مثل روز اول باقی بمونه.
پرستو انگار حالم را فهمید که بالاخره تصمیم گرفت به نفع من عمل کند.
حس میکنم خیلی زشت و دور از ادب میشود اگر همچنان سکوت کنم. حرف پرستو را تایید میکنم.
- درسته، واقعا سخته که تمام روز با زبون دیگه ای صحبت کنی و بعد بیست سال بخوای مثل قبل فارسی صحبت کنی.
با این حرفم مهتاب که تا آن لحظه مکالمهای با من نداشت به روبرو متمایل میشود. روبرویش من هستم. میگوید:
- یعنی با هیچ دوستی، همکاری چیزی که ایرانی باشه اونجا آشنا نشدین که اینقد سخت بوده؟
حس میکنم کم دارد. سوال عجیب و احمقانهای است. لبخند میزنم؛ اما بیشتر از اینکه به نشانهی دوستی باشد به نشانهی تمسخر است.
- البته که آشنا شدم، مخصوصا این چند سال اخیر... به علت مهاجرت، ایرانیهای زیادی اونجا ساکنن.
متوجه میشوم مادرم و نجمه خانم مشغول پچ پچ هستند. مها لـ*ـب هایش را تر میکند و میگوید:
- جالبه؛ ولی به نظرم هیچجا ایران نمیشه... چطور دلشون میآد ایران رو ترک کنن؟
هر چقدر مهتاب از مرحله پرت است، خواهرش احساساتی است. حالا دیگر میمیک صورتم خنثی است؛ اما امان از سر دردم!
- البته که ایران تا ابد خونهی ایرانیهاست؛ ولی خب همه که شرایط ایران بر وفق مرادشون نبوده که بخوان تو ایران بمونن... والا منم باشم اگه همین حالا بگن برگرد هلند، با شوق میرم.
چهرهاش وا میرود. انتظار نداشت کسی خلاف عقیدهی او فکر کند؟
- حرف شما متین؛ ولی به نظرم اگه بمونن و تو درست شدن ایران نقشی داشته باشن اینجا از هلندم بهتر میشه.
دخترک زیادی فانتزی فکر میکند. از آنهایی است که رنج نکشیده، فکر میکند همه چیز با پول پدر حل میشود. افسوس که خیلیها نه پدر دارند و نه پول که همه چیز برایشان آسان شود.
- بعضی چیزها رو نمیشه تغییر داد و بهتر کرد... مثلا اگه یک نفر دلیلش برای مهاجرت فقط آب و هوا باشه، چطور میتونه برای ایران کاری کنه که از نظر خودش جای بهتری بشه؟! اون طرف شاید دلش سرمای کانادا یا اصلا گرمای مصر رو میخواد... به خاطر خواستهش چطور اکوسیستم رو به هم بزنه؟
بعد از حرفم هم خندهای اضافه میکنم که فکر نکنند بیاحترامی کردهام.
پرستو و پسر آقای رئوف حرفم را تایید میکنند، مها و مهتاب هم چیزی نمیگویند؛ میماند آقای رئوف که از میزان ساکت بودنش خیال میکنم به خواب رفته.
دیگر با من صحبتی نمیشود و حاضرین دوباره مشغول ادامهی صحبتهای خود میشنود. خوب شد! احتمالا دیگر مجبور نیستم حرف بزنم و سردردم را تشدید کنم. دلم میخواهد هر چه زودتر شام سرو شود و فورا به سراغ نیکی بروم. نیاز دارم تا کمی از تنشهای جدیدی که داشتم فاصله بگیرم، تنشهایی که مرکزشان همینجاست؛ خانهی خسرو.