✌پرطرفدار رمان سرزمین ناشناخته | ℳelissa کاربر انجمن رمان ۹۸

ℳelissa · 25/1/19

مامان، روی چمن‌ها دراز کشید و من هم که حسابی گیج شده بودم بلند شدم، تا کمی پیاده روی کنم. چشم‌هام باز و به‌روبه‌رو بود اما، هیچی نمی‌دیدم؛ یعنی اون قدر تو فکر بودم که حواسم به اطراف نبود! به این فکر می‌کردم که من چه کارهایی رو...

ℳelissa · 17/4/19

یکم که گذشت به خودم اومدم و رفتم سمت جایی که صدای مامان می اومد.
-بله مامان؟
-چیکار می‌کنی دخترم؟
انگار به خودش اومده بود و فکر هاش رو با خودش کرده بود. در جوابش سرم رو تند‌تند تکون دادم، تا به خودم اومدم و بعد گفتم:
-هیچی!
نگاهی...

ℳelissa · 24/4/19

نگاهم میخکوب قصر بود. زیبایی‌ش حتی تو باورم هم نمی‌گنجید! مثل این که واقعاً این دو روز پیاده روی ارزشش رو داشت!
نگاهی به مامان کردم و گفتم:
-یعنی من ملکه‌ی این قصرم؟
-نه، تو ملکه‌ی این سرزمینی!
بعد راه افتادیم، سربازها تا مامان رو...

ℳelissa · 15/6/19

***
یک سال بعد
در کمد بزرگم رو باز کردم و لباس‌های رنگا‌رنگ رو تند‌تند پشت سر هم رد کردم تا به یک لباس آستین‌دار سفید رسیدم که خیلی ساده بود اما، از آرنج به پایین چین میزخورد و لبه‌ی هر چینش رو نوار مشکی کار کرده بودند. دامنش هم یک...

ℳelissa · 1/8/19

راه‌روی روبه‌روم، طولانی‌تر از حد معمول شده بود و انگار اون پهنی عادیش رو نداشت و به شدت تنگ شده بود! قلبم تند‌تند، خودش رو داشت می‌کوبید و مجال هر فکری رو از من می‌گرفت. به دروازه‌ی رو‌به‌روم نگاه کردم، که از نظرم اون قدر بزرگ و...

ℳelissa · 1/8/19

مامان، سری تکون داد و با یک چشمک؛ بهم گفت که کارم چه قدر عالی بود! لبخندی زدم و با کنجکاوی به اون آقا و خانومی که سر میز بودند چشم دوختم که مامان به اون خانوم اشاره کرد و گفت:
-ملوری، مسئول سرزمین تیلند و این آقا هم فرناندو مسئول...

ℳelissa · 24/8/19

«توهان»
از کلبه اومدم بیرون و رفتم سمت رودخونه. از اون روز که با این پیرمرد آشنا شدم؛ دیگه اون صدا توی ذهنم نمی‌پیچید اما، اون پیرمرد هم بهم می‌گفت تئودور! الان دیگه تقریباً همه‌ی ورد‌ها رو بلد بودم! سرم رو آوردم...

ℳelissa · 27/8/19

اما، من نباید از حال می رفتم؛ اون هم الان! نفس عمیقی کشیدم وهم‌زمان که خم می‌شدم، حفاظ نامرئی رو روی بدن خودم و مامان کشیدم. یکی هم به صورت نیم‌ دایره روی کل میز کشیدم که حفظ بشیم. زمان رو کند کردم و چنگال رو برداشتم و با چشم‌هام،...

ℳelissa · 27/8/19

همون لحظه چشم‌هام رو باز کردم که روی تـ*ـخت خودم بودم و مامان هم نگران، بالای سرم بود! با دیدنش؛ انگار جون تازه بهم دادند! یک‌دفعه از روی تـ*ـخت پریدم تو بـ*ـغلش و صورتش رو بـ*ـو*سه بارون کردم. هی سعی می‌کرد من رو دور کنه ولی دوباره مثل کنه، بهش...

ℳelissa · 1/9/19

آخه کی هفت صبح می‌ره کلاس تیر اندازی؟! اَه!
سریع یک دست لباس ورزشی، توی تنم تصور کردم و از اتاقم زدم بیرون، از پله‌های پیچ‌پیچی با سرعت پایین اومدم و به سمت راست پیچیدم. همون طور که به سمت سالن غذا خوری می‌رفتم، موهام رو دم اسبی بستم...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرت در رابـ*ـطه با رمان چیه؟

عالی

خیلی خوب

خوب

متوسط

بد

خیلی بد

بهتره دیگه ادامه ندی

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین